بالاخره ساعت ٩ صبحِ شنبه ٢٩ اردیبهشت ماه رسید.
ساعاتی پر استرس را گذراندیم.
مثل تمامی روزهای قبل.
جالب اینکه صدای خندهمان سالن را برداشته بود!
احتمالا بیدردترین آدمهای آن جمع به نظر میرسیدیم.
خیالمان که راحت شد، کمی از مسیر برگشت را پیاده برگشتیم.
احساس رهایی میکردم.
انگار بار بزرگی را زمین گذاشته باشم،
سبک شده بودم.
احساس میکردم تا شعاع وسیعتری از محیط اطرافم را حس میکردم. روشنایی را حس میکردم.
نسیم خنکی میوزید. حرکت سایههای درختها را روی دیوار و زمین سنگفرش خیابان حس میکردم.
آبی آسمان و پارههای ابر زیباتر از روزهای قبل شده بودند.
آن حجم از مهگرفتگی و ابهام کنار رفته بود. غلظت هوایِ اطرافم کم شده بود. نفس کشیدن چقدر راحت شده بود برایم.
تازه آنجا بود که متوجه حجم استرسی که این مدت تحمل کرده بودم، شدم.
هر چقدر به دنبال سوپاپهای تخلیه تنش در روزهای قبل میگشتم، دستم روی مسئلهی خاصی نمیرفت!
نه یک کلمه در مورد آن نوشته بودم، نه با کسی مطرح کرده بودم. تا حد مرگ خودم را مشغول کرده بودم. به فعالیت و کار پناه برده بودم.
هر چیز بیاهمیتی اشکم را در میآورد. حساس شده بودم آنقدر که خودم هم نمیدانستم چهم شده، چرا اینقدر بیقرارم؟ رنجشها کوچک، قابل تحمل و نسبتا معمولی بودند، اما چرا تحمل آنها آنقدر سخت شده بود؟!
همه چیز در ظاهر طبیعی بود و
در عین حال هیچ چیزی طبیعی نبود!
و حالا انگار پرده کنار رفته و بخشهای پنهانِ ماجرا عریان شده.
شنیده بودم تا زمانی که فرد از ماجرایی بیرون نیامده، مسائل در او تهنشین نشده نباید بنویسد و امروز زندگیاش کردم.
عکس را
از پنجرهی آشپزخانه گرفتم.
آخرین دیدگاهها