گاهی فقط باید بایستی، نگاه کنی ولی نبینی

گاهی در زندگی به جایی می‌رسی که با خودت می‌گویی:

سنگی که نمی‌توانی حرکت بدهی را، حتی اگه نمی‌توانی به آن تکیه کنی، لااقل کم بهش توجه کن.

گاهی در زندگی به جایی می‌رسی که بعد از کلی تلاشِ بی‌نتیجه می‌پذیری آنچه را که باید، حتی عدم پذیرشِ اطرافیانت را!

جایی که از اینهمه به در و دیوار زدن خسته‌ای، زخمی‌ای. به یک آن ارتباطت را با کل دنیا از دست می‌دهی.

آنجاست که یکدفعه همه چیز کمرنگ می‌شود و بی‌رنگ می‌شود و در نهایت ناپدید. صداها دور و دورتر می‌شوند و به خودت که می‌آیی، می‌بینی به هیچ رسیده‌ای، به یک هیچِ بزرگ.

 

می‌بینی؟

گاهی در برخورد با یک مسئله آنقدر پیش رفته‌ای که دردت غیرقابل تحمل شده، به بن‌بست رسیده‌ای، ناامید شده‌ای، آن امیدِ لعنتی برای ایجاد تغییر، محو شده است.

آسیبی را که دیده‌ای به وضوح حس می‌کنی و آنجاست که راهی نداری جز اینکه تمام مسیری که رفته‌ای را برگردی و این بار در جایی دورتر از قبل بایستی، بی‌آنکه بخواهی کاری بکنی.

فقط بایستی، نگاه کنی ولی نبینی.

سخت است.

اما مگر چاره‌ی دیگری هست؟

 

اصلا گویی در حبابی محصور شده‌ای، در خلاءیی که هیچ‌ کس، هیچ‌ چیز و هیچ صدایی به آن راه ندارد.

بیشتر که دقت می‌کنی، می‌بینی همه‌ی چیزها سر جایشان هستند اما دیگر آن اندازه پررنگ نیستند، آن اندازه به چشمت نمی‌آیند.

و باز هم بیشتر دقت می‌کنی، می‌بینی این تو هستی که تغییر کرده‌ای! تویی که به مرحله‌ی پذیرش رسیده‌ای. و همه‌ی این مراحل در کسری از ثانیه اتفاق افتاده‌اند.‌

 

تصویر:

اثری هنری از aleksandrapiaseckasculpture‌

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *