چرا
هیچ کس و هیچ چیزی
روح سرگردانم را
آرام نمیکند؟!
دلم برای مامان تنگ شده. از اسفند پارسال او را ندیدهام ولی میدانم همینکه گرمای آغوشش را حس کردم، همینکه چند ساعتی با پدرم گپ زدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم، همینکه بقیهی عزیزانم را دیدم، بیقرار برگشتن میشوم!
مدتهاست که دلم سفری بدون دغدغه میخواهد، همه چیز را جا بگذاری و بروی، همهی کارها، برنامهها، فکرها، مسئولیتها ولی هنوز نرفته، قصد برگشت میکنم!
نوشتن، گاهی تنها و تنها مُسکنِ ناآرامیهایم است.
چقدر درست گفته هوشنگ گلشیری که ما در نوشتن خانه داریم.
«نه! من خانهای ندارم، سقفی نمانده است، دیوار و سقف خــــانه من همینهــاست که مینویسم همین طرز نوشتن از راست به چپ است، در این انحنای نون است که مینشینم، سپر من از همه بلایا سرکش کاف یا گاف است.»
و خانه جاییست که تو در آن قرار میگیری، تو در آن به آرامش میرسی، نه صرفا زادگاهت، نه شهری که در آن ساکنی و نه هیچ کجای دیگر دنیا!
گویی با نوشتن لحظههایی از آرامش ابدیِ مرگ را تجربه میکنیم!
تصویر:
و خورشید پاورچین پاورچین آمده بود، شهر را از خوابِ آرامِ صبحی پاییزی بیدار کند!
آخرین دیدگاهها