روز خوبی نبود.

می‌شد بهتر باشد، خیلی بهتر.

یا لااقل روزی معمولی‌ باشد.

اما، خب زندگی همین است دیگر.

 

گاهی حس می‌کنم دیگر تواناییِ تحمل  ذهن‌های مخرب را ندارم! آنهایی که در کسری از ثانیه، زمینِ زیرِ پایت را می‌کشند و آسمان بالای سرت را سیاه می‌کنند. دست و پا وُ چشم و گوش بسته وسط کویری رهایت می‌کنند.

 

هنوز درگیر تبعات اتفاق صبح بودم که فردی برای بار دوم در این هفته مرتکب اشتباهی شد که تبعات بدی برای من داشت و هر دو بار را بی‌آنکه عذرخواهی کند، بواسطه‌ی موقعیتش، شرایط را دور زد!

 

فکر کردم اگر عذرخواهی می‌کرد چقدر قدر و منزلتش پیش من بالا می‌رفت. ولی انگار همیشه آن‌طور که فکر می‌کنیم، اتفاق نمی‌افتد.

می‌دانم که باید از این مسئله عبور کنم. ولی چقدر وحشتناک است جامعه‌ای که عذرخواهی کردن را معادل کوچک شدن می‌داند!

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *