مردابِ گذشته

روزی بالاخره
چشم‌ها و دست‌ها
نفس‌ها و رویاها
حتی لحظه‌هایم را از تو پس می‌گیرم!
بوسه‌ها و نگاهم را اما، نه.
غنچه‌‌‌ها را

نباید از شاخه‌ی گل جدا کرد!

هر گاه
از تو دور می‌شوم
خیالم چون اسب سرکشی
به سوی تو برمی‌گردد.
تا در سیاهی چشم‌ها و بلندی مُژِگانش خانه کنی.
و اینگونه است

که تو همیشه در خیال منی.

ای عشق!

دلتنگی گاهی
افتادن در مردابِ گذشته است
هر چه بیشتر دست‌وپا می‌زنی
فرشته‌ی مرگ

زودتر سراغت می‌آید!

سوار بر اسبِ بال‌دارِ خیال

کدام سرزمین‌ها را به دنبالِ تو

خواهم پیمود؟

تکه سنگی

در غار با خود تکرار می‌کرد!

هیچ می‌دانی

شعر

تنها خیالی‌ست

که به من بال‌هایی به وسعت ابدیت می‌دهد

تا سرزمینِ عشق را درنوردم؟!

تو اما هرگز نگفتی

کدام خیال

بالِ پروازت خواهد شد؟

 

 

 

عکس‌:

اثری از میرزا احمد

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *