بعضی صبح‌ها که بیدار می‌شوی، حس می‌کنی چقدر خالی هستی. باز یک روز دیگر شروع می‌شود، بی‌آنکه حتی یک درصد فکر کنی عزیزانت را می‌بینی. نه می‌توانی به آنها سر بزنی، نه آنها می‌توانند سراغ تو را بگیرند. فکر می‌کنی اینهمه دوندگی برای چی؟ که چه بشود؟

در آن لحظه به هیچ چیز جز آغوش گرم پدر و مادر، دیدن روی ماه آنها فکر نمی‌کنی. در آن لحظه به هیچ چیز جز دیداری حتی خیلی کوتاه فکر نمی‌کنی. همه چیز رنگ می‌بازد، همه‌ی دوندگی‌ها، همه‌ی تلاش‌ها، همه‌ی ساختن‌ها، حتی خیال بافتن‌ها.

فقط و فقط می‌خواهی آنها را ببینی، چند دقیقه گپ بزنید با هم، حتی بحث کنی با آنها! قهر کنی، عصبانی شوی، دلخور شوی، دلخور شوند، نازت را بکشند، نازشان را بکشی. فقط باشند، کنارت باشند، کنارشان باشی.

می‌دانی تنها در بهشت بودن، جهنمی‌ عذاب‌آور است. بگذریم که اینجا بهشت هم نیست.

فکر کنم آخرین بار زمستان آنها را دیده‌ایم، ولی انگار سال‌هاست از آنها دوریم. انگار بی‌آنها لحظه‌ها خالی‌ می‌شوند. و هر چقدر تلاش می‌کنیم به لحظه‌ها معنا بدهیم، بی‌معناتر می‌شوند. و هر چقدر می‌خواهیم پربارترشان کنیم، تهی‌تر می‌شوند.

دلتنگیم و دلتنگی درمانی ندارد جز دیدار. و دیدار هم امکان‌پذیر نیست فعلا. پس باید صبور بود و طاقت آورد. همین که فکر می‌کنیم جایی روی این کره‌ی خاکی نفس می‌کشند و گاهی به ما فکر می‌کنند عالی‌ست.

من و همسرم روز سختی را گذراندیم. خانواده‌هایمان شرایط خاصی را سپری می‌کنند این روزها. دوست داشتیم کنارشان باشیم. هیچ چیز سخت‌تر از آن نیست که نتوانی با آنها که دوستشان داری آنجور که دلت می‌خواهد، همراهی کنی. هیچ چیز سخت‌تر از آن نیست که عزیزانت تصویری شده باشند در اپلیکیشن واتساپ یا ایمو، صدایی شده باشند پشت خط تلفن و تو هم برای آنها تصویر و صدایی شده باشی یا خاطره‌ای دور! ولی چاره چیست. به قول شاعر، گاه نمی‌شود، که نمی‌شود، که نمی‌شود.

اما این روزها هم می‌گذرند.

مثل تمام دلتنگی‌ها و دلهره‌های زمانِ اپیدمی کووید. و درس‌های بزرگی که از آن روزها گرفتیم.

 

عکس: از صفحه‌ی حمیدرضا امیری

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *