“نوشتن” رفتن در تاریکی است. آگاه شدن به ندانستهها است. راندن در شبِ تاریک است. از جایی شروع کردن و از جای دیگری سر در آوردن است.
زبان و کلمه را باید زیر انگشتانم حس بکنم. حس کلمه مثل حس جسم است برایم، مثل تیله، مثل… مثل سنگریزه یا موم است زیر انگشتهایم. شبیه مجسمهسازی است، یعنی کلمه را من باید لمس کنم.
((شاهرخ مسکوب))
اولین بار است فاصلهای شش روزه میان نوشتههایم در سایت میافتد. سعی کردهام تحت هر شرایطی بنویسم، بیماری، خستگی، ناراحتی حتی ناامیدی. درست زمانی که جملهای “که چی بشه؟” درذهنم بارها و بارها تکرار میشد، شروع میکردم به نوشتن.
این شش روز اما نه تنها درگیر هیچ کدام از این حسها نبودم بلکه فرصتی دست داده بود تا سطح انرژیام را بالا ببرم. خسته هستم اما نه روحی. جنس خستگیام فرق دارد با خستگی از سر دویدن و نرسیدن و منفعل شدن. اشتیاق بودن و دیدن و لمس کردن دارم.
این بار میدانم در کنار تلاشی که سیزیف کرد، باید تلاشهای تکراری و به ظاهر بینتیجه را ارج بنهم. از مسیر لذت ببرم، چشمهایم را از دستاوردها بردارم. دستاوردها را در مفاهیم بجویم، در راه، در ادامه دادن، مبارزه کردن، به چالش کشیدن، در موانع، دردها و زخمها. با سهراب و عرفان چشمهایم را شستهام و دارم جور دیگر میبینم.
سفری بود و کارگاهی چند روزه از جنس نور و نار. و من در این مدت لحظه را چشیدم، نوشیدم و به تمام معنا زیستم. لحظه، آن تنها دارایی حضورمان در این کرهی خاکی، آن چشمهی جوشان زندگی.
آموختم که باید روی مفاهیم سرمایهگذاری کرد نه انسانها، که سرمایه گذاری روی انسانها مثل ساختن خانه بر آب است. آموختم که ممکن است دوست من سنگ را از دامنهی کوه بر ندارد و او را از وطنش جدا نکند و من تکه سنگی که دلم را بُرده، عروس غربت کنم و سرنوشت زیبایی برایش رقم بزنم. آموختم هزاران فلسفه و نگاه دیگر هم ممکن است باشد در مورد همین تکه سنگ کوچک. آموختم محکمتر “نه” بگویم تا تن و جانم سرشار از خشم و بغض و ناراحتی نشود که سرریز نکنم یکدفعه. آموختم که به قدر توانم محبت کنم، نه بیش از آن. آموختم میشود با هر آنچه داشت خوشحال بود، خوشبخت بود فقط کافیست دو عزیز داشته باشی که با پهن کردن رختخوابها فضا را گرم و رویایی کرده باشند. آموختم فرشتهی سکوت و تهتغاری گروه میتواند سکوتش را بشکند و جزء به جزء اجزای صورتش بخندد. از گریههای معرفیاش با ساعت شنی به خندههای بعد از یافتن مسیرش برسد. آموختم میشود دنبال پروانهها دوید، به شیطنتهای کودکانه برگشت و اشکهای زیبا ریخت، عکسهایی با عشق گرفت، غذاهایی با عشق پخت، درسها را عاشقانه داد و عاشقانه آموخت. آموختم در میان جمعی امن میتوان خلوت برگزید و در پارادوکسیکالترین حالت ممکن بود! آموختم ما به هم زنجیر شدهایم و در هر کدام از هم سفرانم تکهای از من هست، دغدغههایی مشابه، حسی مشترک… آموختم پسِ خندهها، رقصیدنها، خوبمها و نقابهای هر یک از ما فرشتهای آزرده و زخمی قایم شده. آموختم وقتی همسفرم از رنجهایش میگوید، من و چند همسفرم از گفتن دغدغههایمان پشیمان شویم که در برابر رنج آنها ناچیز بودند. چه بسا عزیز دیگری به جمع ما میپیوست و همین دردمندترینِ میان ما هم به سکوت میرسیدند! آموختم نباید بیش از حدمان بار بقیه را به دوش بکشیم، اشکال ندارد گاهی بگوییم من هم خستهام، کم آوردهام. گاهی نقاب بتمن بودن را برداریم. آموختم باید معنایی جدید داد به واژههایی چون خودسری، خودبینی، خودخواهی، خودرای بودن و… آموختم که از توصیهی خدمه هواپیما مبنی بر اینکه به محض تغییر فشار در هوای کابین اول ماسک خود را بزنید، بعد ماسک همراه را درکی متفاوت داشته باشم. گویی در تمام زندگی باید اول خودمان را دوست داشته باشیم، هوای خودمان را داشته باشیم تا بتوانیم با تمام وجود نزد عزیزانمان باشیم. آموختم اشکها، زخمها ما را زیباتر میکنند و در عین حال یادمان باشد در تلهی دلسوزی دیگران گرفتار نشویم که روزی آنها هم خسته میشوند و بیتوجه. گریه کنیم، اشک بریزیم، در غمهایمان چادر بزنیم اما خانه نسازیم!
دغدغههای ما حول سرگردانی، کمالگرایی، فداکاری بیش ازحد، راضی نگه داشتن نزدیکان، مهاجرت، پاسخگویی در برابر نسل جدید و مسئولیت اجتماعی و… میگشت. و گویی جواب همهی سوالها به “حضور در لحظه” میرسید و “عشق به خود” و بعد “عشق به دیگران”!
سفر نور و نار، آینه بود برایم. آینهای برای مواجه شدن با خودم، با بخشهایی از خودم که نمیدیدم، یا نمیخواستم ببینم. دیدنِ تصویرم در چشمهای زیبای دختری شوخطبع، محیط زیستی و مادر طبیعت از زاهدان، در لهجهی گوشنوازی از اصفهان، در فیروزهای از نیشابور، در خطِ خوشی از سیرجان، در سکوتی شکستهشده از تهران، در انسانیت و مهماننوازیای پشت سپیدارها، در موهای صورتی و باربیواری از دنیای معصوم و پاکِ کودکانه، در محبتی خواهرانه از فارس و نوری و نوری و نوری از آهار مرا به خودم نزدیکتر کرد.
روزهای بعد از سفر، ذهنم پر بود از درس، تجربه، زیبایی و رنگ. دنبال سکوتی بودم میان تلاطمهای زیبای فکریام و چینشی منظم از دادههایی که جذب کرده بودم. انگار از خواب زیبا و رنگارنگی بیدارم کرده بودند و من میل به بازگشت به دنیای واقعی را نداشتم. شهر بیرنگ و رو شده بود برایم. فکر کردم باید بلند شوم و رنگ بپاشم به لحظه لحظهی زندگی، قرمز، زرد، سبز، سفید، صورتی، نارنجی…
البته که خود بودن را قبل از سفر آغاز کرده بودم و موفق شده بودم. این بزرگترین دستاوردم بود، در کنار زیستن در دل طبیعت، آموختن از کوه و سنگریزهای که بعد از سفری طولانی، تیزیهایش ساییده شده بود و در دامن مادرش آرام گرفته بود. انگشتهایمان را به آب جاری سپرده بودیم و سرمایش را به جان خریده بودیم. رنگها و کودکیمان را پیدا کرده بودیم، راهی طولانی پیموده بودیم تا به آبشاری زیبا برسیم، نیمه شب به آرامستان سر زده بودیم، تا دم صبح بیدار مانده بودیم که بیشتر بچشیم، ببینیم، بشنویم، لمس کنیم، ببوییم. از درختهای ورودیِ منزل، هر بار توتی چیده بودم و عرفانِ عزیز برای خداحافظی ما را مهمان توتی کرد که با تمام وجودش چیده بود! شبهای سرد را دور آتشدانی که مثل بقیه وسایل خانهی نور و نار داستانی داشت، مینشستیم و میگفتیم و میگفتیم و میشنیدیم و میشنیدیم.
در پایان تبریک میگویم به همسفرانم که لحظه را ربودیم و سهممان از شادی را از زندگی قاپیدیم. نه تنها کلمهی “زندگی” را که خودِ زندگی را لمس کردیم و این هیجانانگیزترین بخش سفر بود گویی!
و من برای اولین بار “نوشتن” و “حسِ زیبایِ نوشتن” در کلامِ شاهرخ مسکوب را زیستم!
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم، آنوقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن…
((سهراب سپهری))
و سفر هنوز ادامه دارد…
آخرین دیدگاهها