اگر هنر نبود، واقعیت ما را خفه میکرد.
((داستایوفسکی))
خیلی اتفاقی نوشتههای قدیمیِ گوشیم را دیدم امشب و برخی از آنها را خواندم. طی همین مدت کوتاهی که از نوشتن آنها گذشته، چقدر همه چیز تغییر کرده است! با هم یکی از نوشتهها را بخوانیم:
((مامان وقتی میخواهد ناراحتیاش را قایم کند، خیلی بانمک میشود. تو چشم آدم نگاه نمیکند، تند و تند خوراکی از آشپزخانه میآورد و میگذارد جلوی دستت.
یک ریز هم گزارش میدهد از لحظهای که رفته دو تا نان بخرد تا حرفهای شاطر نانوایی، دعوای سرِ صف و چه میدانم پیرزنی که برای بقیهی پولش دعوا راه انداخته. تند و تند میگوید، یک نفس، بیوقفه. اجازه نمیدهد خبر قبلی هضم شود، میرود سراغ خبر بعدی. قبلترها خیلی متوجه نمیشدم اما الان میدانم که اتفاقی افتاده، به هم ریخته. میدانم نمیخواهد فعلا راجع به آن حرف بزند. میدانم از زمین و آسمان میگوید که راجع به اصلِ مطلب حرف نزند. شاید دارد از آن حادثه فرار میکند، نادیدهاش میگیرد.))
البته مامان یک وقتهایی هم راحت حرف میزند. اما برای من حرف زدن از خودم و مشکلاتم سختترین کار دنیاست. ترجیح میدهم ماهها در معدن کار کنم تا اینکه از مشکلاتم بگویم. در بیشتر اوقات حرف زدن از مشکلات برخلاف آنچه که رایج است، به شدت کلافه و سردرگمم میکند، حس کنترلِ شرایط را از دست میدهم. از این هم بگذریم که دلم نمیآید درد دل کنم جز موارد معدودی که از دستم در میرود. روزی که فهمیدم ویارم سکوت است نه صدا، خلوت است نه شلوغی، و سهمم گاهی تاریکیست نه روشنایی، غم است نه شادی؛ جا خوردم. بدجور هم جا خوردم. من در این دنیای شلوغ دنبال شادی گشته بودم و از غم دوری گزیده بودم. یاد نگرفته بودم برای غمهایم مادری کنم، دوستشان داشته باشم، آنها را به رسمیت بشناسم.
الان که نوشتهها و دغدغههای آن روزهایم را میخوانم به این فکر میکنم که چقدر همه چیز گذراست. نمیخواهم بگویم زمان همه چیز را حل میکند، نه. اما زمان خیلی از اولویتها، دغدغهها، آرزوها را تغییر میدهد. بعضیها را کمرنگ میکند و برخی را پررنگ، برخی را پاک میکند و مسائلِ جدیدی اضافه میکند…
کاش بیاموزیم بیشتر از حدی به یک موضوع بها ندهیم. گذرا بودن روزهای سخت را بپذیریم و به جملهای که میگوید: طوفانها برای نابود کردن ما نمیآیند بلکه برای قویتر کردن ما میآیند، ایمان بیاوریم.
در اینصورت بیماریهای روان-تنی کمتر میشود و ریزش مو و سردرد دغدغهای نمیشوند در روزهای تلخ، اضافه بر دغدغههای اصلی.
البته که این روزها دارم مینویسم و نوشتن قرص مُسکنیست. نوشتن در عین حال که تو را به شدت آسیبپذیر میکند، رویینتنت میکند! به ما یاداوری میکند که با وجود فردیت تک تک ما، همه انسانیم و درگیر عواطف و احساساتمان و بیشتر از آنچه به نظر میرسد به هم شبیه هستیم. به قول شاملو من درد مشترکم، مرا فریاد کن.
((اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند.
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن میگویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.))
آخرین دیدگاهها