آناگاوالدا میگوید: آموختهام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطهای و این لعنتی، نشدنیترین کاری بود که آموختهام.
دیروز سایتم از دسترس خارج شد. اول از همه نگران حدود شصت مطلبی بودم که ذخیره نشده بود. کمی نگرانیام رفع شد، حس انتظار برگشت به حالت عادی را داشتم، بعد کم کم حس دلتنگی، سردرگمی و کلافگی داشتم. انگار چیزی گم کرده بودم. حتی نمیتوانستم در صفحهی شخصیام چیزی بنویسم. انگار تنها و تنها و تنهاترین جای ممکن برای نوشتن اینجا بود و مرا از خانهام بیرون کرده بودند. در را بسته بودند، آن هم سه قفله، پردهها را انداخته و دیوار هم سراسر نرده کشیده بودند. هیچ راهی به درون عمارت نداشتم. مستاصل پشت در مانده بودم.
برای من که لااقل مدتیست سعی کردهام به چیزی و موقعیتی وابسته نشوم، مدام به خودم بگویم همه چیز گذراست، آدمها میآیند و میروند، موقعیتها میآیند و میروند؛ باز شُوکه برانگیز بود.
یاد عزیزی افتادم که همیشه متوجه بودم که از حدی بیشتر با کسی صمیمی نمیشود، با اینکه من خودم چهارچوب دارم همیشه، هر چند به خاطر بدبینی نیست، برخوردهای این دوست جلب توجه میکرد. در تنهاترین برخورد نزدیک و صمیمیای که داشتیم، گفت که دوستی داشته، بعدها وارد کاری شده و حسابی برایش گرفته و الان با افراد دیگری میپرد و از او دور شده.
یادم است همیشه هوایش را داشتم. فکر میکردم این دختر باید بتواند به آدمها اعتماد کند. و من میتوانستم بیهیچ توقعی او را به روابط نزدیکتر انسانی برگردانم. دوستی ما بیشتر در شبکههای مجازی بود و در فیلد مورد علاقهمان. هر دو همدیگر را حمایت میکردیم، همدیگر را تشویق میکردیم تا اینکه سر مسئلهای خارج از حیطهی دوستی، اختلاف نظری پیش آمد و هر رفتاری از این دوست عزیز دیدم الا رفتاری دوستانه!
و تازه آنجا متوجه شدم که فقط من بودم که به او دل بسته بودم و او طبق ذهنیتش آنقدر دور ایستاده بود که به راحتی داشت خیلی حرفها میزد و من مدام بهش میگفتم: ما دوستیم، پس دوستی ما چی میشه…
و او اسمِ تمام آدمهایی که قالش گذاشته بودند را ردیف کرد و من در حالیکه داشتم گریه میکردم فقط میگفتم: نه اینطوری نیست، شاید زمانی ما گرفتار آدمهای اشتباهی بشویم ولی نمیشه از آدمها ناامید شد…
دوستی ما تمام شد. و من مدتها حالم بد بود و فکر کردم من که نقطه ضعفش را میدانستم، میدانستم زخم خورده، چرا به او نزدیک شدم؟ خودم باعث شدم اینطور آسیب ببینم. مدام خودم را سرزنش میکردم. کافی بود او نگاهی دوستانه به من و شرایطم میداشت تا بتواند از موضعش پایین بیاید، همانطور که دوستهای دیگر. اولین شرط هر رابطهای، درک طرف مقابل است. و این تسریع پیدا میکند به روابط وسیعتر تا برسد به جامعه. وقتی ما نتوانیم در جمع دوستانهای صدای متفاوتی را بشنویم، چگونه در جمعی بزرگتر خواهیم شنید.
او دوستی را قربانی یک ایدئولوژی کرد و با دوست دیگری رفت. دوباره در طرحوارهاش گرفتار شد و آنقدر در آن دور تسلسل ذهنی میماند تا یاد بگیرد آنچه را باید، همانگونه که این روند برای همهی ما در مواجهه با مشکلاتمان برقرار است. اما من ماندم و دنیایی از چراها و اگرها و اماها. تا مدتها ذهنم درگیر بود. آیا باید من هم دور میشدم از آدمها؟ نکند داشتم به تلهی ذهنی دوستم گرفتار میشدم!
زخمش چنان کاری بود و درست بعد از آن زمانی بود که دوست دیگری حس کرده بود، به موقعیتی رسیده که ممکن است باعث موفقیت دیگری شود و رفتارش عجیب شده بود. دوستی که تک تک لحظههای رسیدن به آن شرایط کنارش بودم. او هرگز متوجه نشد راه رشد هر شخصیتی به ویژگیهای آن فرد و گذر از زخمهایش بستگی دارد و مثل اثر انگشتش منحصربهفرد است. حیف شد برای موضوعی دنیوی، دوستیای چند ساله کمرنگ شد!
برگردیم سراغ همین دوست. ساعتها فکرم مشغول بود و سرانجام به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم درِ قلبم را ببندم و کلیدش را به شب بسپارم. باید بارها به آدمها دل بست، از میان دهها نفر، حتی اگر یک و فقط یک دوست واقعی پیدا شود، میارزد. همانطور که الان چنین دوستهای فوقالعادهای دارم.
میشود همچنان دل بست اما وابسته نشد. هیچ چیز در دنیا ثابت نیست و تغییر، جزء لاینفک زندگی است. امیدوارم همهی این تغییرات در جهت رشد و توسعهی فردی تک تک ما باشد.
فقط سعی کنیم به هیچ کس، هیچ چیز و هیچ جا وابسته نباشیم.
تصویر: bradmerrick@
آخرین دیدگاهها