از فانتزیهای یکی از نزدیکانم این بود که زلزله یا سیل بیاید و این عزیز به دیگران کمک کند. این فانتزی چرا و چگونه شکل گرفته بود را نمیدانم اما خوب یادم هست تا مدتها برایم عجیب بود و هر بار که آن را میشنیدم، انگار بار اولم باشد، تعجب میکردم، نه به دلیل این فانتزی پی میبردم، نه اینکه چرا باید طلب چنین اتفاقهایی ناگوار و ویرانکنندهای کرد که همانهایی را که خودت با کمک نیروهایی طبیعی به دام انداختهای نجات بدهی، البته که هزاران نفر هم این وسط به فنا میرفتند.
این روزها اما از بس شرایط جامعه حاد است که دیگر نه تنها از فانتزیِ آن عزیز خبریِ نیست که گاه فکر میکنم به چیزهای نه چندان خوبی فکر میکند. و جالب اینکه برای آن حال و هوایش دلم تنگ شده است!
میگویند غم انسانها را به هم نزدیک میکند ولی فکر میکنم، غم که از حدی بگذرد از محدودهی همدلی و همزبانی میگذرد و انسانها را به انزوا و تنهایی میرساند. گاهی انسان از بس غمگین است که دیگر توان همراهی با دیگری را ندارد و از محیطهایی با چنین محرکهایی هم فرار میکند و چنانچه غم بیشتر هم شود، دیگر جز خودت و غمت کسی و چیزی را نمیبینی، همانجا که فرد به خود ویرانگری میرسد، همانجا که دیگر تاب نمیآورد.
جملهی ” هر آنچه تو را نکُشد، قویترت میکند” که خیلی هم گُل کرده، نمیتواند همیشه درست باشد. که بعضی انسانها زیر بار رنج خم میشوند، بعضیها میشکنند و معدود افرادی که جان سالم به در میبرند و به جایی میرسند، میتوانند صدایشان را به دیگران برسانند و بگویند هر آنچه تو را نکشد، قویترت میکند.
ادامه دارد…
آخرین دیدگاهها