عرفانِ عزیز کنسرت موسیقی کلاسیکی که رفته بود را با ما شریک شد. دیروز جز اوایل برنامه نتوانستم همراه باشم. امروز اما با تاخیر توانستم بخشی از فیلمها و فایلهای صوتی کنسرت را ببینیم. برنامه با اپرا شروع شد. قبلترها با موسیقی اپرا ارتباط چندانی نمیگرفتم و اکثر اوقات اصلا ارتباط نمیگرفتم تا زمانیکه فیلم تار را دیدم. شخصیت اصلی فیلم رهبر ارکستر بود و در کارش حرفهای و به نام. اما شرایط به گونهای پیش رفت که مورد قضاوت قرار گرفت. همهی مدارک بر علیهش بود، به ناچار همهی زندگیاش را رها کرد و در کشوری دیگر شروع به زندگی کرد. حین گوش دادن به اُپرا، لحظههای استیصال شخصیت اصلی روایت یادم میآمد و قضاوتی از جنسی دیگر اما همان اندازه ناعادلانهای نسبت به من اتفاق افتاده بود سالها قبل و سکوت افرادی که از ماجرا خبر داشتند اما به خاطر مصلحت چیزی نگفتند، به شدت عذابآور بود. الان که بیشتر فکر میکنم حتی قضاوت هم نبود، من در موقعیتی گیر افتادم که طعمهای شدم آماده در دست شکارچی! و دیگران در سکوت تکه تکه شدنم را دیدند با آن چنگالهای بیرحم اما سکوت کردند که زندگیای از هم نپاشد، آنها هرگز نفهمیدند که من از هم پاشیدم.
بغضی که از دیروز راه گلویم را گرفته بود ترکید بالاخره. به اُپرا گوش دادم و گریه کردم، قطعههای کوتاهش را دیدم و گریه کردم… گویی باید امروز میشنیدم و میدیدیم آنها را.
انگار کمکم پردهای که جلو چشمهام کشیده شده بود، کنار میرفت. خودم را دیدم که زیر فشار آن روزها له میشدم. و جالب این بود دیروز قرار بود طی روزهای آتی شهلای امروز، که هر روز با روز قبل متفاوت است، مواجهههایی نزدیکتر با آدمهایی از گذشتهها داشته باشد. و این مواجههها چنان غیرمنتظره و اتفاقی و خیلی خیلی خیلی نزدیک بود که حس سردرگمی میکردم. و با شنیدن صدای اُپرا و اشکهایی که میریختم گویی داشتم لحظههای خاصی را تجربه میکردم که به نظم فکری و آرامش ذهنی و روحی میرساندم.
من اولین نفر نبوده و آخرین نفر هم نیستم که مورد قضاوت قرار گرفتهام، البته که اقدامهایی هم در جهت آرامشم و دور بودن از آن محیط انجام دادهام. اما انگار اینها بخشهای جداییناپذیر زندگی هستند. ما ممکن است بارها آسیب بزنیم و آسیب ببینیم اما با آگاهی از آنها میتوان تا حد ممکن پیشگیری کرد از وقوعشان.
به عرفانِ نازنین که با حُسن نیت ما را در این لحظات شیرین همراه کرده بود، فکر کردم و به اینکه شهلای امروز چه کاری میتواند انجام بدهد در برابر آدمهایی از روزهای گذشتهای نچندان دور؟
چگونه میتوانم حسهای گذشتهام را با ذهنیت امروزم طوری ترکیب کنم که بهترین عملکرد را داشته باشم؟
آیا به آنها بازخواهم گشت؟ یا بهتر است همان روال را ادامه داد؟
ابراهیم سلطانی چقدر قشنگ مینویسد:
آدم گاهی از یک سرزمین مهاجرت میکند
گاهی از یک فرهنگ
گاهی از یک رشتهی تحصیلی
و البته گاهی از یک آدم
“مهاجرت از آدمها”
شاید سختترین نوع مهاجرت باشد
باید از یک گوشهی قلب خودت
به گوشهای دیگر از قلبت مهاجرت کنی؛
به آن گوشهی کوچکِ خلوتی
پناه ببری که کسی آنجا نیست
پناه به خویشتن از دست خویشتن.
آخرین دیدگاهها