پس از آنکه فهمیدی هیچ چیز نمیتواند کمکت کند، آن وقت به هیچ کمکی نیاز نداری.
((خشم و هیاهو، ویلیام فاکنر))
شما هیچ وقت نمیفهمید چقدر قوی هستید، تا زمانی که قوی بودن تنها راه شما باشد.
((نویسنده ناشناس))
و من چقدر این جملهها را زیستم حدود یک سال و هشت ماه اخیر. یادم هست که دکتر شکوری در برنامه کتابباز جملهی جالبی گفت در مورد سوگ و گذر از رنج. نقل به مضمون میگویم. ایشان گفتند: درست است که باید از رنج گذر کرد، اما در بعضی رنجها، مثل سوگ، باید مدتی چادر زد، بعضی رنجها حل شدنی نیستند باید آنها را تا ابد به دوش کشید و…
و من در سوگِ یک رویا مثل کشتیای که در دریا لنگر میاندازد، روزها و شبها در ساحلی از چرا، اگر و اما و اِی کاش پهلو گرفته بودم اما امیدم را از دست ندادم. و امید هیچ نیست مگر اقدام کردن حتی در بدترین شرایط. امید نه به یک هدف، نه به یک اعتقاد، بلکه به یک فرایند. و اینگونه بود که امید راهی شد برای ادامه دادن، زنده ماندن، خلق کردن. وقتی دستت به هیچ چیز بند نیست، از دل همان هیچ چیز، چیزی در بیاوری که همه چیز زندگیات شود. برای همین است که مولانا میگوید از لابهلای زخمها نور میتابد!
و به داستایوفسکی که جایی گفته است: هیچ میدانی کار من به کجا کشیده بود؟ من مجبور بودم سالگرد رویاهای خود را جشن بگیرم، باید بگویم پنجم آبان دومین سالگرد رویایم است، شما هم دعوتید استاد!
بیا تا خودِ صبح برقصیم.
غمناک است
نفس کشیدن، راه رفتن، حتی لبخند زدن
بعد از مرگِ رویایی
که یادش همچون تیری به چشم وُ
همچون خنجری بر قلب مینشیند.
اما چه باک
از شدنها ونشدنها،
رسیدنها و نرسیدنها
چرا که دریای بیموج مردابیست
که هیچ مرغ دریایی را به خود نمیخواند و
هیچ ساحلی را بارها و بارها به آغوش نمیفشارد!
عکس از الهام
آخرین دیدگاهها