از صبح مدام فکر میکردم، چه مطلبی خواندهام که مزهاش لای نشخوارهای فکریام مانده و حس خوبی دارم. تا اینکه نگاهی به مطالبی که صبح خوانده بودم، کردم. و به متنی از عرفانِ عزیز رسیدم که اینگونه شروع میشد:
((مجنون که باشی از هر طرف که بروی به لیلی میرسی.
مقصدِ همهی جادهها لیلی است.))
جالب است که هر بار قسمتی از آن متن را مزه مزه میکردم. مثل آبنباتی که نمیخواستم زود تمامش کنم تا حالا حالاها از آن لذت ببرم.
قسمت پایانی مطلب هم برایم جذاب بود و فکر کردم چقدر باید به آن ایمان داشته باشیم تا عبور کنیم از این روزها.
((اگر لیلی خوشهی گندم است، پس هر لیلی بسیاران خواهد شد.
لیلی را اگر بچینند، لیلی را اگر به آسیاب برند، لیلی را اگر بکوبند و بر مشتها بفشارند و بر تنور داغ و درفش بچسبانند، لیلی تمام نمیشود، لیلی، لیلیتر میشود. لیلی گندمی است که سرانجام نان خواهد شد.))
زمانی که مطلب خوبی میخوانم، اولین سوالی که به ذهنم میرسد، این است که چرا من آن را ننوشتم؟
یادم است همیشه به ما میگفتند اگر با چنین سوالی مواجه شدید، بدانید نویسنده کارش را درست انجام داده است.
جملهی “مجنون که باشی از هر طرف بروی، به لیلی میرسی”، بارها و بارها در ذهنم تکرار میشود. چقدر عمیق است، چقدر زیباست این جمله.
هفتهی قبل پیشنهادی برای کار در یکی از معروفترین شرکتهای ژئوفیزیکی تهران داشتم، شرکتی که همکاری با آنها زمانی برای من رویا به حساب میآمد، مخصوصا که از نظر بُعد مسافتی خیلی دور بود برای من که ساکن کرمانشاه بودم. اما حالا آنقدر دنیایم عوض شده که محال است به این پیشنهاد فکر هم بکنم و همان لحظه جواب رد دادم.
زمان به سرعت برق و باد میگذرد. و فرصت کمی باقی است، دیگر نمیتوانم وقت هدر بدهم، میخواهم راهی که انتخاب کردهام را پیش ببرم، دنبال فتح هیچ قلهای نیستم، فقط میخواهم بنویسم، فقط همین. یادم میآید روزی با چشمهای پر از اشک از نوشتن حرف میزدم. دوستم همانطور که دستش را روی شانهام گذاشته بود و داشت بهم قوت قلب میداد، گفت: داستان اگه میدونست اینقدر دوسش داری، خودش میاومد و میپرید بغلت.
البته که این روزها نوشتن برای من خیلی گستردهتر از نوشتن داستان، حتی شعر و جُستار است. این روزها فقط میخواهم بهتر بنویسم، با جزئیات بیشتر. راست میگویند که پاداش نوشتن در خودِ نوشتن است و کسی که پا در این وادی میگذارد خودش میداند سر در پی لیلیای گذاشته که عروسیست هزار داماد. ولی چه باک از ناخوشیهای مسیر بیحتی مقصدی.
((سیل دریا دیده هرگز برنمیگردد به جوی
نیست ممکن هر که مجنون شد، دگر عاقل شود.))
صائب تبریزی
دوست عزیزی بعد از خوانش مطلبم به بیتی از مولوی اشاره کردند که خیلی به دلم نشست.
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلی شدند
عارفان لیلیِ خویش و دم به دم مجنونِ خویش
تصویر: نقاشی اثری به نام “عشاق” است از رنه ماگریت.
آخرین دیدگاهها