راهی که از فرهنگ می‌گذرد

به سمت آرامگاه فردوسی می‌رفتیم. راننده‌ی اسنپ آدم خوش صحبتی بود.

پرسید: هر بار مشهد می‌آیین، به آرامگاه سر می‌زنین؟

گفت: اسم روستای فردوسی باژ است و موقعیت جغرافیایی‌اش را هم گفت.

از سربازی‌اش که حدود بیست و شش سال قبل بوده، گفت. تهران بوده و با یک مشت بچه پولدار افتاده که خیلی هوایشان را داشته‌اند و اصلا نفهمیده سربازی چطور گذشته.

از مسجدی که قرار بود با مشارکت دولت و مردم برای منطقه‌ای سنی‌نشین، احداث شود گفت که به خاطر عدم توافق روی اسمِ مسجد به سرانجام نرسیده پروژه‌اش.

از شرایط اقتصادی و سیاسی گفت و از جنگی که سایه‌اش روی سرمان است. فوبیای جنگ داشت و چنان پیامدهای سهمگینش را برمی‌شمرد که لحظه‌ای به آسمان نگاه کردم و به هواپیمای سفیدرنگی که از میان ابرها می‌گذشت. فکر کردم چقدر دردناک است، آسمانی که به نوعی یکی از منابع اصلی زندگی ماست بواسطه‌ی نور، گرما، برف و باران و در عین حال زیباترین و رویایی‌ترین بخش حیات روی این کره‌ی خاکی‌ست، چگونه می‌شود که نگاه کردن به آن زیباییِ دست‌نیافتنی و اسرارآمیز، باعث وحشت ما شود و دلیل اصلی مرگ ما!

آسمانی را تصور کردم، که به آنی می‌توانست همه چیز را نابود کند، به عدم امنیت جانی و مالی، به اختلالی که در همه‌ی شبکه‌های ارتباطی، انسانی و اقتصادی ایجاد خواهد کرد، به تعطیلی آموزش و رها شدن همه‌ی امور فرهنگی، به انسانیت و شرافت و حرمت انسانی که نابود خواهد شد، به…

به پسرم که کودکانگی‌هایش مثل همه‌ی کودکان سرزمینم با شنیدن این حرف‌ها نابود می‌شود، به خودم و هم‌نسل‌هایم که بخش‌هایی از این فجایع را در کودکی تجربه کرده‌ایم و همیشه سایه‌ی جنگ و ناامنی متعاقبش روی زندگی‌مان گسترده بوده و چه روزها و شب‌ها که با ترس و دلهره‌‌ی جنگ زندگی کرده‌ایم!

به این مرد میانسالِ به قول خودش کارگرزاده که حالِ همین چند وقت پیش من را دارد که هر چند وقت یک بار بصورت جنون آمیزی پیگیر اخبار بودم. این روزها اما رهایش کرده‌ام چرا که می‌دانم در توانم نیست این حجم از ناامنی را شبانه‌روز به دوش کشیدن و در عین حال سر در آوردن از سیاست‌های قدرتمندان. از طرفی اگر قرار باشد شبانه روز در ذهن ما اتفاق بیفتد که تاثیرش به مراتب بدتر است همان یکباری‌ست که شاید سراغمان بیاید.

دست روی دستِ کوچک پسرم گذاشتم و گفتم:

اون ابرها رو ببین چقدر قشنگن!

سعی می‌کنم به ابرها، هواپیما و آسمانی نگاه کنم که هنوز امن بودند و به سرزمینی که حتی وقتی که در جنگ هم نیست، همواره سایه‌ی جنگ بر سرنوشت تک تک مردمش گسترده است!

به همان جمله‌ی معروفی که می‌گوید در کشور خودمان هم غریبیم.

به آرامگاه که رسیدیم. خلوت کردم. حال آنکه غوغایی درونم برپا بود. همه‌ی آنچه از سر گذرانده‌ایم سال‌های اخیر، دوباره جلوی چشمم آمد. همه‌ی دردها و غصه‌های دسته جمعی‌مان، همه‌ی رویاها و آرزوهای برباد رفته‌مان، همه‌ی …

گویی فردوسیِ بزرگ مخاطبم بود. و او بود که این بار به حرف من گوش می‌داد. و او بود که منتظر شنیدن حرفی جز غرولند‌های کوچه بازاری بود. و او بود که منتظر بود به جمع‌بندی‌ای از حرف‌هایم برسم. کوتاه نیایم و ادامه بدهم، تا پای مرگ پیش بروم و شمعی روشن کنم، حتی اگر آن شمع جلوی پای چند نفر را روشن کند و فقط روی زندگی چند نفر تاثیر بگذارد.

آرامگاه ساده‌ی اخوان ثالث و محمدرضا شجریان را که دیدم قلبم به درد آمد.

 

 

فکر کردم چقدر کار داریم برای رسیدگی به سرزمین عزیزمان.

و هنوز ایمان دارم این راه از فرهنگ می‌گذرد. باید پایه‌های اندیشه و هنر را محکم کنیم.

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *