شب یلدا هم گذشت.
مثل همهی شبهای یلدای دیگر.
شعری از طاهره خنیا را که اتفاقی دم دستم آمد بلند بلند خواندم، از همانها که دلت میخواهد خودت نوشته باشیاش.
دوستش نداشتند!
شاید مدام نوشتن دارد مرا در دنیای خاصی نگه میدارد، با اینکه نوشتن به شدت التیامبخش است اما خب بیشتر اوقات متریال اولیهاش حفره است، حفرههای خالی روح.
متریالش از دست دادههاست، دردها و رنجها، دلخوریها و دلتنگیهاست.
مدام نوشتن مثل تازه نگه داشتن یک زخم است. با اینکه با نوشتن، زخم کُزاله میبندد و دردش کمتر میشود.
اما انگار هر بار موقع نوشتن، کزاله کنده میشود و به خون مینشیند و تو هر بار باید قلمت را در خونت بزنی و بنویسی.
شاید هم ربطی به نوشتن ندارد و دنیای من به مرور تیره شده است، به تیرگی و بلندی شب یلدا!
حتی اگر هم اینطور باشد، باز دنیای من است و نه تنها کتمانش نمیکنم، که از دل تیرگیهایش همچون نیاکانمان که جشن و شبنشینی راه انداختهاند، دست خالی بیرون نخواهم آمد.
شاید هم تیرگی نیست، ذاتِ واقعی زندگیست. بخشهای کمتر پیدای زندگی. همان لحظههای خاص که در شادترین لحظات هم تو را به مکث وا میدارد، یک آن بریده میشوی، کنده میشوی و ارتباطت قطع میشود با دنیا.
اصلا کی میتواند ادعا کند که مدام شاد است و هیچ به ته خط رسیدن و به بنبست رسیدنی را تجربه نکرده. هیچ وقت خودش را به جریان رودخانهی گذشته نسپرده و با ای کاشی، نفسی بلند نکشیده؟
البته که شاد زیستن هنر است. اما وقتی به معنای زندگی فکر میکنی، به چرایی و چگونگیاش و… طبیعتا به فکر فرو میروی، و برای درست و عمیق فکر کردن، نوشتن از بهترین روشهاست.
شاید هم مجموعهای از این عوامل و حتی پای مسائل دیگری هم در میان باشد.
نمیدانم.
فقط میدانم نوشتن برای من مثل حیات خلوتیست در خانههای ویلایی قدیمی، که پشت ساختمان بود و کلی شیشهی ترشی و کوزهی رب گوجه و … را آنجا میگذاشتند و به نوعی منطقهی سوقالجیشی خانه به حساب میآمد! شاید هم راهپلهها و راهروی منتهی به پشتبام یا انباری کوچکیست.
گاهی هم نوشتن آغوش گرمیست که همیشه به رویت باز است.
نوشتن برای من هر چه که هست، به شدت التیامبخش است و آرامبخش.
تصویر:
metamorphosisofbirds#
آخرین دیدگاهها