کودک درون

سالن بزرگ بود. دارت‌ها، سمت راست سالن ردیف شده بودند و سمت چپ میز اِیرهاکی بزرگی بود و کنارش دو میز چسبیده به هم با برگه‌های آچهار سفید و چند تصویر کپی شده‌ی آماده برای رنگ‌آمیزی.

چند جا قلمی فلزی تیره‌رنگ با مداد رنگی‌های قد و نیم‌قد روی میز بود و ظرف پلاستیکی حاویِ دو پاک‌کن مستطیل و یک مدادتراش سفید رنگ.

 

به سمت میز رفت و برگه‌ای که روی آن ردِ اسم و شماره‌ی اتاقی سه رقمه مانده بود را برداشت و شروع به رنگ‌آمیزی کرد. تعجب را در چهره‌ی مردی میانسال که پسربچه‌اش را همراهی می‌کرد، دید. چند دختر نوجوان همراه مادرشان دارت‌ها را نشانه گرفته بودند.

 

روی رنگ‌آمیزی تمرکز کرد. صداها و نگاه‌های مزاحم را نادیده گرفت، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دو دختر جوان به او پیوستند.

دخترها زیبا بودند. جوانی و شادابی از چشم‌هاشان می‌جوشید. با دیدن رنگ‌آمیزی او حدس‌هایی در مورد شغل او زدند، مربی مهدکودک، روانشناس، مشاور و کاری مرتبط با هنر…

ولی او فقط کودکی بود که بی‌خیال دنیا داشت حیوانات روی برگه را رنگ می‌زد، همین.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *