کلاغ‌ها می‌آمدند وُ …

١.کلاغ‌ها

می‌آمدند وُ می رفتند
آسمان سیاه می‌شد وُ آبی
سیاه، آبی
سیاه، آبی

من چقدر تنها بودم
با دردهایی که از عمق چشمه‌ی نگاهم می‌جوشید
و دست هیچ کلاغی به آنها نمی‌رسید
گویی نگهبان گنجی شده بودم
سرشار از سکوت.
و آسمان همچنان
سیاه می‌شد و آبی
سیاه، آبی
تا اینکه
روزی سیاه شد وُ
برای همیشه سیاه ماند.

٢.چه فرقی دارد
گواهی فوتت را
با ربانی سفید و گلی سرخ
به تو بدهند
یا کاغذ پاره‌ای با خطی کج‌و‌معوج
چه فرقی می‌کند
گواهی فوتت
به عطر گلی آراسته باشد
یا بوی تعفنش حالت را به‌هم بزند
خط گواهی فوتت از طلا باشد
یا از خون پاشیده بر پیشبند قصابی
می‌بینی
هیچ‌ ترفندی متن گواهی‌ را دور نخواهد زد؟
و هیچ عطری بوی مرگ را پس نخواهد راند؟
مرگ که بیاید
تو را، رویاهایت را، هویتت را
با خود می‌برد
چون خوابی که کابوس‌هایش را
یا رودی که جنازه‌هایش را
و من که تو را
با خود به اعماق تاریکی خواهم برد.

٣.چهارشنبه‌ها

هنوز می‌بارند

رگبارهایشان چون خنجری بر جان آسمان می‌نشیند

و صدای ناودان‌ها گویی

غمگین‌ترین لالایی دنیاست

برای شبی که بی‌خوابی کلافه‌اش کرده است.

و ستاره‌هایش

در قعر سیاه‌چاله‌ای سقوط می‌کنند

تا زمان را تسخیر کنند.

چهارشنبه‌‌ شب‌ها

رویایی برای همیشه در تاریک‌ترین نقطه‌ی جهان

دفن می‌شود.

٤.نه ریشه دوانده اند
نه جوانه زده‌اند
نه سبز شده اند
دست‌های خالی ام
فقط به دنبال رویایی
شب را به روز رسانده‌اند و
روز را به شب…

٥.هر روز پنجم آبان است وُ
زمین از چرخش می‌ایستد وُ
زمان هم
و من در تاریک‌ترین نقطه‌ی این سیاره‌ی خاکی
آنقدر زمین می‌خورم وُ
بلند می‌شوم
که تمام استخوان‌هایم تکه‌تکه می‌شوند

آری
هر روز پنجم آبان است
ومن در منتها الیه زندگی می‌ایستم
و در سکوتی سنگین حل می‌شوم

چرا هیچ‌کس تقویم را ورق نمی‌زند؟
چرا هیچ‌کس به زمین نمی‌گوید
کمی‌ تندتر، فقط کمی تندتر بچرخد
و چرا هیچ کس نمی‌داند
کِی این روز تمام می‌شود؟
می‌بینی پنجم آبان
هیچ‌وقت تمام نمی‌شود؟!

٭هر چقدر پنج آبان را از تنم می‌شویم
پاک نمی‌شود.
هر چقدر باطری ساعت را عوض می‌کنم
عقربه‌های ساعت از عدد دو عبور نمی‌کنند.
و هر چقدر ماشه را در دهانم می‌چکانم،
پایم زخم می‌شود و

باید تمام مسیر آن را دنبال خودم بکشانم!
از کجا تا کجای این کره‌ی خاکی را باید قدم بزنم
تا چه برهه‌ای از زمان باید بدوم
تا پنجم آبان تمام شود؟

تو بگو

چقدر باید گذشته را از شانه‌هایم بتکانم
که زیر بارشش شانه خالی نکنم؟

٦.فصل‌ها می‌گذرند
روزها می‌گذرند
پیله‌ها، پروانه می‌شوند
غنچه‌ها، گل
عقربه‌های بازیگوش ساعت
به دنبال هم می‌دوند
فقط من هستم که ایستاده‌ام
و زل زده‌ام به لحظه‌ی تیرباران خودم
به جسد در حال فروپاشی‌ام
به لغزش موریانه‌ها روی آن
به آغوشی که از آن جدا نمی‌شود
و به لبخندی که به مرگ می‌زند!

٧.باید تمامش کنم
دست‌هایت را بردارم از روی شانه‌ام،
نوازشت را از تنم
گل‌بوسه‌هایت را از انحنای لب‌هایم
و ستاره‌هایی که
روییده در آسمان نگاهم
ای زندگی!
چرا هیچ‌کس نمی‌داند
دنیا دیگر آن جادوی قبل را ندارد برایم؟!
چرا هیچ‌کس نمی‌داند
دنیا در رویایی خلاصه می‌شد
که نیمه شبی پرپر شد؟
باید تمامش کنم
دل بِکَنَم از این لبخند متعفن وُ
غروب همیشگی.

٨.سال‌هاست که هر پنج شنبه
دسته گلی را سر مزارم پرپر می‌کنم
و ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کنم
که هرگز برایم نخواندی
کاش لااقل راه را گم کنی
و چند لحظه‌ای کنار مزارم بایستی
و از شربتی که آنجا می‌گذارم
کمی بنوشی
نترس سمی که ریخته‌ام بلافاصله نمی‌کشد
ذره ذره ذره
از درون تو را می‌سوزاند
اینطوری یر به یر می‌شویم
عزیزم!
این را زنی می‌گفت
که هر پنج‌شنبه از گور بلند می‌شد
موهایش را شانه می‌زد
و به دست باد می‌سپرد
کمی گلاب به خودش میزد
حلوا درست میکرد و
شربتی به رنگ خون.
سپس به آغوش خاک برمیگشت.

٩.زمین از زیر پایم کشیده شد
و من در بی‌کرانی مخدوش سقوط کردم
به هوش که آمدم
بلند شدم
تکه پاره‌هایم را جمع می‌کردم
و توی کیسه‌ای ریختم
و به راهم ادامه دادم
راستی نگفتی
چرا هر روز پنجم آبان

در من تکرار می‌شود؟

چرا هیچ‌کس صدای هق‌هقم را نمی‌شنود

اشکهایم را نمی‌بیند؟

دست‌هایم را نمی‌گیرد؟

و چرا هیچ کس نمی‌داند

که من هر شب از پله‌ای

به ارتفاع چهل متر پایین می‌افتم؟

١٠.مدت‌هاست

که سرها همه زیر آب رفته‌اند

که دیگر حتی

آب از آب هم تکان نمی‌خورد

بلند شو عزیز!

بلند شو

و بگذار عشق

چون ماهی کوچکی

از بین دست‌هایت لیز بخورد

و به دریا برگردد

و تو هر شب

با بوی دست‌هایت به خواب بروی

و صدای پیچیده در صدف‌ها

لالایی شب‌هایت باشد.

١١.پاهایم درد میکنند
کار از خوردن قرص گذشته است
کار از ماساژ و کیسه آب گرم گذشته است
حتی از فیزیوتراپی و پرتودرمانی
تومور بدخیمی‌ست
دیر رفتن
و تومور بدخیم‌تری‌ست
هرگز نرفتن
هیچ جراحی نمی‌تواند
راه‌های نرفته را از پاهایم بیرون بکشد
و من چون اسبی
تمام آن راه‌ها را در خواب
چهار نعل می‌تازم
و شیهه می‌کشم
و بی‌خیال زُق زُقشان می‌شوم
تا دستی آرام نوازشم کند
و درست در همان لحظه
اندوه می‌شوم
اندوهی عمیق و سنگین!

١٢.تو همان زخمی
که هیچ دارویی درمان نکرد
هیچ تیغ جراحی‌ای بهم نیاورد
هیچ پرتو درمانی‌ای بهبود نبخشید
تو همان زخمی
ای عشق!
که دهان باز می‌کنی مدام
تا من را به درون خود بکشانی
چون سیاهچاله‌ای.

١٣.زندگی به مرگ باخته است
هستی‌اش را
آنقدر که همه‌ی لحظه‌ها به احترام مرگ
کلاه از سر برمیدارند
و به تاریکی شب پنجه می‌کشند
مدت‌هاست که دیگر
تاریکی استعاره‌ای از شب نیست
خود من است که
میان دست‌های آهنین سرنوشت
و جنازه‌ی لحظه به لحظه‌ی رویاهایم
خود را به دار می‌آویزد
و دیگر غم
چشم‌هایم را در خود حل نمی‌کند
و بزرگ‌تر نمی‌شود.
ساعت چهار و پنجاه و دو دقیقه‌ی صبح است
چشم‌هایم سنگین هستند
کمی نگرانم
و مثل همیشه سردرگم
می‌خواهم بخوابم
مثل درخت‌ی در زمستان که آرزو می‌کند
هیچ بهاری از خواب بیدارش نکند
یا خرس قطبی
که رویای زیبایی را می‌بیند
یا مُرده‌ای که
همه‌ی درد و رنج‌هایش را جا می‌گذارد
در تابوت چوبی که صدای گنجشک می‌دهد
و تنها با ملحفه‌ای سفید به خواب ابدی می‌رود
حالا دیگر خوابم گرفته است
و کاش
هیچ دستی بیدارم نکند.
بروم
و روی در اتاق برگه‌ای بزنم:
لطفا مزاحم نشوید
خواب تنها پناهگاه ماست.

١٤.پرده‌ها را کشیدم

چراغ‌ها را خاموش کردم.

می‌خواستم دوباره

من باشم و تنهایی

تنهایی باشد و من.

می‌خواستیم یکی شویم و

در اتاق بباریم

در خانه بباریم.

میم را از حروف الفبا برمی‌داریم
تا نزدیکی رگ پیش می‌رویم
مرگ خود به استقبالمان می‌آید.

آنگاه منتظر بمانیم تا همسایه‌ها

جسدهایمان را بیابند.

١٥.نامه‌ای به خود:

ببخش

کافی نبودم برایت

دست‌هایم خالی بود

و پرستوها، خیلی وقت بود

از مردمک چشم‌هایم گریخته بودند.

ببخش

ریسمان تنهایی‌ام را به دورت

چنان سخت پیچیدم وُ

در چنان تاریکی بی‌پایانی محبوست کردم

که گاه ساعت‌ها، نفست بالا نمی‌آمد.

ببخش

که همیشه دیررسیدم

و کم گذاشتم برایت

عزیزم!

١٦.انتظار

هرشب پایین می‌آید از پنجره
چون عقربی
می‌خزد لای لباس‌هایمان
و تا صبح میان خواب‌هایمان ورجه‌وورجه می‌کند و
نیش می‌زند حتی به خودش
و من
مثل سنگی که به آغوش دره سقوط می‌کند
همچنان به آغوش کابوس‌هایم می‌روم و
انتظار را انتظار می‌کشم!

١٧.مدت‌هاست
کسی شیر گاز را باز نمی‌گذارد
مشت مشت قرص نمی‌خورد
به جاذبه‌ی زمین اعتماد نمی‌کند
چرا که
ما در ثانیه می‌میریم
قبل از آنکه نحوه‌ی مرگمان را انتخاب کنیم.

و مدت‌هاست که
زندگی دیگر برشِ لیموشیرینی‌ نیست
که قبل از تلخ شدنش
باید آن را با ولع خورد.
زندگی تلخیِ دمنوش کندری‌ را دارد
که تا قطره‌ی آخر باید سر کشید!

١٨.به پنجره‌ فکر می‌کنم
که امید را در خود حلق‌آویز میکند
امیدی که
چون رگی نامرئی در اندامش تنیده شده
و به هاینریش بل که
آن طرف پنجره ایستاده
و با دماغ توپی قرمزی
به ما نگاه می‌کند
قهقهه می‌زند
و سپس رقص‌کنان دور می‌شود
انفجار خنده‌هایش اما
نقاب‌ها را از چهره‌ها می‌اندازد
شهر را به لرزه
دروغ‌ها را
چون جسدهایی روی آب می‌آورد.
و شهر به یک باره زنده می‌شود!

١٩.هر روز صبح
خودمان را بلند می‌کنیم
جلوی آینه می‌بریم
سعی می‌کنیم، لبخند بزنیم
سعی می‌کنیم
تلخی خمیر دندان را به روی خودمان نیاوریم
و سعی می‌کنیم
به آن دو حفره‌ی خالی چشم ندوزیم.
مشت مشت قرص را از جلوی آینه بر می‌داریم
و به خورد تصویرمان می‌دهیم.
و شهوت بودن را به خورد لکه‌ی مانده
از دست‌هایمان روی آینه،
که به تکه‌های به جا مانده‌مان
چنگ می‌زند.
و ما همچنان سعی می‌کنیم
لبخند بزنیم.
و بالاخره به این نتیجه می‌رسیم که
ما فقط، کمی قبل از مرگمان
متلاشی شده‌ایم.
راستی چرا هرچقدر جیب‌های دنیا را می‌گردیم
چیزی گیرمان نمی‌آید؟

٭ما همه مرده‌ بودیم
هر پنج‌شنبه سر مزارمان می‌رفتیم
و خیرات می‌دادیم.
ما همه مرده‌هایی بودیم
که نفس می‌کشیدیم
غذا می‌خوردیم
توی خواب راه می‌رفتیم
و توی بیداری خواب می‌دیدیم!

٢٠.و ما هنوز منتظریم که کسی

به ما شب به خیر بگوید

دستی روی موهایمان بکشد و

پیشانی‌مان را ببوسد

و با صدای مخملی‌اش ما را به خواب ببرد

و ما هنوز منتظریم

به تاریکی رحم مادرهایمان برگردیم

و در کیسه آبی شناور باشیم

و بدون ترس از غرق شدن، نفس بکشیم

و ما همچنان منتظریم

به زمان چیدن سیب توسط آدم و حوا برگردیم

و به نسیمی که لای موهای حوا می‌پیچید

و به دست‌هایی که لذت را

در تنی دیگر مزه مزه می‌کرد.

می‌بینی انتظار همیشه هم

بد نیست؟

ولی ما آنقدر منتظر شدیم

که از جای زخم‌هایمان نور بتابد

گلی سرخ بروید

یا پروانه‌ای بیرون بیاید

که یادمان رفت

پانسمانش کنیم

تا خون بند بیاید و زنده بمانیم!

٢١.این روزها
تنها عشق، درد مشترک نیست
که زندگی درد مشترکی‌ست!
میانسالی با دست‌های خالی درد مشترکی‌ست
انتخاب میان رفتن و ماندن دردی مشترکی‌ست
هر روز دل بریدن و آوارگی درد مشترکی‌ست
زیستن در خاورمیانه درد مشترکی‌ست
و زمان
سیاه چاله‌ی عظیمی‌ شده است
که ما را به درون خود می‌کشد
و در بی‌زمانی مطلق نگه‌مان می‌دارد
بی‌گذشته، بی‌حال، بی آینده!
می‌بینی؟
این روزها
دردی مشترک میان ما
نطفه می‌بندد وُ
فقط تنهایی بزرگ‌تری زاده می‌شود
جناب شاملو!

٭شاید درد
تنها وجه مشترک ما بود!

٢٢.ما که از لذتی برخواسته‌ایم
و از دردی زاده شده‌ایم کمرشکن
حال در روزمرگی‌های خویش
در توشه‌های بی مقدار
در بیراه‌های وحشی ناپیدا
برای یافتن سرنخی از خوشبختی
برادر خود را هم فروخته‌ایم!
٢٣.حالا که دست‌هایمان را بسته‌اند
پاهایمان را به زنجیر کشیده‌اند
پروانه‌ها دلتنگ پیله‌هایشان شده‌اند
حالا که آینه‌های شکسته
چیزی نیستند جز تکه‌های ما

که به تکرار نشسته‌اند ما را
گاه بزرگ‌تر و
گاه کوچک‌تر.
و ما برای رسیدن به خودمان
آنقدر دویده‌ایم
که نفس نفس می‌زنیم در آینه‌ها
وقت آن است
تکه‌ای برداریم وُ
غرق شویم در آن!

گویی مرگ

تمام لحظه‌هایی بود که

در ناامیدی دست و پا می‌زدیم.

٢٤.باید برگردم
به همان روز، به همان ساعت
و کلمه‌های معلق درهوا را بردارم
چه باک دقایقی بعد
رادیو خبری بگوید
از رد پایی خونی‌ که
در تمام خیابان‌های شهر دیده شده.
هیچ کس نمی‌داند، امشب من
در جایی دور
و در آغوش واژه‌های خون‌آلودم
برای همیشه آرام خواهم گرفت.
باید برگردم، تا دیر نشده
راستی
نگفتی ساعت چند است؟

میدانی

هر بار که در کوچه‌ای قدم می‌زنم
هر بار که اسمم را می‌شنوم
سریع برمی‌گردم
و به پشت سرم نگاه می‌کنم؟
افسوس صداها
زمان و مکان حالی‌شان نمی‌شود.

٢٥.اگر شب سخن می‌گفت

چه ستاره‌ها که خودسوزی نمی‌کردند.

اگرماه سخن می‌گفت

چه دیوانه‌ها که دوباره عاشق نمی‌شدند.

اگر دیوار سخن می‌گفت

چه رازها که برملا نمی‌شدند.

اگر پنجره سخن می‌گفت

چه خاکسترها که از آتش انتظار به جا نمی‌ماند.

و اگر من سخن بگویم

چه زخم‌ها که به خون نمی‌نشیند!

این روزها

شبیه چراغی در آستانه‌ی خاموشی‌ام

منتظر دستی که دورم هاله شود

تا خاموش نشوم!

٢٦.مگر درد تا چه عمقی از دیوار سلولت
نفوذ کرده است
که تا چشم روی هم می‌گذاری
صدای ضجه‌ای بلند می‌شود و
به تاریکی نشسته بر پلک‌هایت
زخم می‌زند؟
مگر درد تا چه عمقی از دیوار سلولت
نفوذ کرده است
که تا چشم کار می‌کند
دیوار است، بی‌هیچ پنجره‌ای
ظلمت است، بی‌هیچ نوری؟
به آینه زل زده‌ای
به چشم‌هایت
به غمی که در چشم‌هایت کز کرده
غمی که هر روز از گوشه‌ی چشم‌هایت
بیرون می‌رود و
آنقدر در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند
که شب‌هنگام با تنی خسته بر‌می‌گردد و
به خواب می‌رود
شاید تنها راه نجات‌مان

خستگی مفرط است

و رفتن از کابوسی به کابوسی دیگر!

٭درد در من خانه کرده
و من خسته ام
آنقدر که دوست دارم بخوابم و بیدار نشوم
آنقدر که تا دست‌های تو هم نمی‌توانم بدوم
انقدر که نوشیدن جرعه‌ای از یادت هم
آرامم نمی‌کند.

ای عشق!

٭میدانی آنقدر خسته‌ام

که سنگ‌های دامنه‌ی کوه‌ها با دیدنم

دست از سفر به دره می‌کشند

تک درخت‌ روی دامنه، مهمان زمستان می‌شود،

آهوها در دشت، می‌رمند و

نهنگ‌ها در دریا، به ساحل می‌زنند؟

گویی خستگی

بخشی از من شده است!

٭می‌دوم میان لحظه‌ها
چون نسیمی میان دشت‌ها، لاله‌زار

یا اسبی رمیده میان بوته‌های خارزار
می‌دوم تا نیندیشم
به آنچه گذشت وُ خواهد گذشت!

٢٧.در خوابهای یکدیگر غوطه می‌زنیم و

همدیگر را در آغوش می‌گیریم

در بیداری اما

برای هم طناب دار می‌تنیم

و چوبه دار برپا می‌کنیم

چرا بیداری‌هایمان

شبیه خواب‌هایمان نیست

شهلا؟!

٢٨.کسی تمام شب را گریه کرد
و تمام روز را
کسی که
نه خاطره‌ای داشت، نه خیالی
نه گذشته‌‌، نه حال و آینده‌ای
نه واژه‌ای
نه حتی نامی
فقط صدایی‌ داشت
که چون طنابی به گردنش می‌آویخت
و با هر هق‌هقش طناب دار
کشیده‌تر می‌شد
و احساس خفگی من بیشتر!

٢٩.پیر شده‌ بودم

وقتی از در بیرون زدم

مگر چند سال نشسته بود

در آن چند دقیقه؟

٣٠.‌کسی هست
که نیست هیچ‌وقت!
٣١.کسی هر شب
میان خواب‌هایم مویه می‌کند و
خودش را به در و دیوارمی‌کوبد!
کسی میان دردهایم مدام می‌نالد
کسی دیگر روی زخم‌هایم نمک می‌پاشد
مگر می‌شود
چنان زخمی را بخیه نکرد و
منتظر معجزه‌ای نشست؟!
٣٢.

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *