کبریت خیس، عباس صفاری

می‌گویند الهام شاعرانه

هدیه‌ی خدایان است

و گفته‌اند دندان اسب پیشکشی

شمردن ندارد

من هم نمی‌شمارم و هرگز نخواهم شمرد

دندان هیچ دهانی را

چه در سیب سرخ رسیده‌ای فرو رفته باشد

چه در گوشت خامِ تَنَم.

Befor And After

 

befor

مثل نیلوفری که بودا

یک صبحِ بی‌حکمت بهاری

در آن نگریسته باشد، زیبا بود

و زیباتر می‌شد

وقتی از یاد می‌برد

زیبایی‌اش را

 

after

زیبایی‌اش را

آنقدر از یاد نبرد

که نیلوفر را آب برد وُ

زانوان هیچ بودایی دیگر

کنار برکه سُست نشد!

گفته بودم زیباتر

از تمام ستارگانی هستی

که سینمایِ جهان کشف کرده است،

 

حالا هزار سال نوری

دور شده‌ای از من

و هزار بار زیباتر

حتی از آدمک برفی

شال و کلاهی بر جا می‌ماند

و هویج کبودی بر چمن زرد،

 

اما به یادگار از تو

نمانده در این خانه هیج

جز سرمای قلب یخزده‌ات.

لازم نیست دنیادیده باشد

همین‌که تو را خوب ببیند

دنیایی را دیده است.

 

از ملیون‌ها سنگ همرنگ

که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند

فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد

زیبا می‌شود.

تلفن را بردار

شماره‌اش را بگیر

و ماموریت کشف خود را

در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر

به او واگذار کن.

 

از هزاران زنی که فردا

پیاده می‌شوند از قطار

یکی زیبا

و مابقی مسافرند.

… و بیرون از دروازه‌های گورستان‌ها

سنگ قبرهایی دیگر

همه بی‌نام و نشان

تکیه داده بر دیوارهای خیس

انتظارمان را می‌کشند

در آفتاب کجتابِ پاییزی.

…کنار خاک که نشستید

سبکیِ مرطوب آن را

در دست‌های ولرم خود بیازمائید

و ترسی از آن

به دل راه ندهید.

اصلا خاک را

دیوار فرو افتاده‌ای فرض کنید

که مردگان ما آنسویش

در قاب‌های تمام قد

انتظارمان را می‌کشند.

 

فراموشیِ تدریجی نیز

از خواص بی‌شمار خاک است

حالا با خیال تخت

به خانه باز گردید

و یادتان باشد

خاکسپرده‌ی شما

هیچ عکسی از آخرت خویش

برایتان پست نخواهد کرد.

… در انتظار چه نشسته‌ای

زمان علف خرس نیست عزیزم

هر ثانیه‌ی حرام شده‌اش را

باید حساب پس بدهی

حواست نباشد

همین ساعت لکنته‌ی دیواری

به نیشِ عقربه‌های تیزش

تو را و اشتیاق مرا

به اجزای موریانه پسند تجزیه می‌کند

و چشم‌هایت را می‌بَرَد

مانند دو تمبر باطل شده‌ی قدیمی

در آلبومی کپک زده بچسباند.

 

نگو کسی به فکرت نیست

و نامت را دنیا از یاد برده است.

شاید دنیا

(تویی و من)

و نام ما مهم نیست در جریده‌ی عالم

با حروف درشت چاپ شود

همین که جانانه بر لبی جاری شود

تا ابدیت خواهد رفت.

… حتما چشم به راهم نیستی

که ردِ نگاهت را

سرِ هیچ چارراهی نمی‌بینم.

… دنیا کوچک‌تر از آن است

که گم شده‌ای را در آن یافته باشی

هیچ‌کس اینجا گم نمی‌شود

آدم‌ها به همان خونسردی که آمده‌اند

چمدانشان را می‌بندند

و ناپدید می‌شوند

یکی در مه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی‌رحم‌ترینشان در برف.

آنچه بر جا می‌ماند

رد پایی است

و خاطره‌ای که هر از گاه

پس می‌زند مثل نسیم سحر

پرده‌های اتاقت را.

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *