چشم‌های خیسِ پیروز

سە‌فەر وە سلامەت

پیروز گێان!

 

٭هنوز هم رویاهایم را

در خواب‌ می‌بینم و فکر می‌کنم

دنیا
یک آغوشِ خداحافظی به
من و رویایم بدهکار است.

 

٭چگونه است
که سایه‌مان هم ما را ترک کرد و
دست بر شانه‌ی غریبه‌ای گذاشت و

دور شد؟
و ما چقدر دیر فهمیدیم
که آهنگِ زندگی‌، صدا و نام و نشانمان را
با خود برده و دور انداخته‌ بود.
و ما چقدر دیر فهمیدیم
تنهایی سرنوشتِ محتومی‌ست

که چون خون در رگ ما دویده و
هیچ‌کس به آن راهی ندارد.

 

٭با سکوت تنیده در خالیِ خانه‌ چه می‌کنی
آن هنگام که گل‌های کاغذ دیواری رنگ باخته‌اند و
پنجره‌ها با روزنامه‌ پوشانده شده‌اند و
درها چند قفله‌اند؟
تنها گاهی صدای جیرجیرکی تاریکی را می‌شکافد و
راه‌های زیرزمینی را به هم وصل می‌کند؟

 

٭من هنوز هم به قاصدکی زیبا

فکر می‌کنم
و به خبری که مدت‌هاست
منتظر شنیدنش هستم.
و من هنوز هم سراغ ماه را از آب چاه می‌گیرم
بی‌آنکه به او مضنون شده باشم.
و من هنوز به درخت‌ بلوط دامنه‌ی کوه‌
بندی سبز گره می‌زنم و
به بازگشت رویایم فکر می‌کنم
که زیر شه‌بال‌های واقعیت له شد.

 

٭دنبال کردنِ رد پای ستاره‌ها در آسمان هم نتوانست
من را به تو برساند
دیگر کجا را دنبالت بگردم
رویای قشنگم؟!

 

٭همچون پرنده‌ای خوابیده بر
پرچینی شکسته
رویای پرواز می‌بینیم.
بی‌خبر از تندباد در راه
رفیق!

 

٭چرا سوگ سنگ را
در شکستن آینه‌ لمس نکرده‌ای و
بر بی‌پناهی‌اش
سخت نگریسته‌ای؟
او که میان کمانی نشست و
بر بال‌های گنجشکی کوچک ضربه زد
بی آنکه خود بخواهد.

 

٭چه دلگیر است جهان
وقتی رویاهایت را میان گورها تقسیم می‌کنی.
وقتی روزی میان دست‌هایت پرپر می‌شود و
شبی بر لب‌هایت دود.
تو سیگار می‌کشی و سردرد می‌گیری.
سیگار می‌کشی و سردرد می‌گیری.
و هنوز
رویایت
میان چنگال‌های کلاغ می‌درخشد.

 

٭حقیقت را
چون برگه‌ی امتحانی

که با خدکار قرمز ضربدر خورده
به سینه‌ام کوبیدی و
ندانستی
گاه برگی بر درخت
می‌تواند تنها امید زندگی‌ای باشد و روزنی که با انگشت پوشاندی
تنها نور امید!

 

٭در چشم‌های من
هنوز ستاره‌ای سوسو می‌زند شبانه‌روز!
در دست‌های من
هنوز پرنده‌ای خود را به خواب می‌زند.
پروانه‌ای بال بال می‌زند و
ترانه‌ای می‌شکفد.
دل من اما
تنگ است و بی‌قرار!

 

٭آنقدر بر مزارت بوسه می‌زنم
که بلند شوی و
با هم به خانه برگردیم.

رویای قشنگم!

 

٭بیا از برج رویاهایمان بالا برویم و

زیباترین طلوع را

در سایه‌ی ققنوسِ خیال به نظاره بنشینیم.

همانجا که فریاد می‌زنیم:

ارزشش رو داشت…

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *