از پشت نردهها
کسی دست تکان میدهد
چند پرنده بر آسمان خانه پرواز میکنند
و سکوت… سکوت
صدایی شبیهِ شکستن ماه در هوا.
–
اسبی در ساحلِ اتاقت میدود
آسمان پشت سرش به دریا رسیده است
تو آفتاب میگیری
و من در خاکستر بین انگشتهایم
غرق میشوم.
–
و حالا اینجا تهران است
اوایل شهریور
مصادف با روزی که من از هجرتِ ماه حرف میزدم
و تو خواب دیدهای که من مُردهام.
–
اما هنوز درست نمیدانم
کدام سمت آسمان ویران شده است
که توفان
اینطور شهر را بالا و پایین میکند.
–
روزهای پُرتب
گاهی مثل یک نور قرمز از پنجره میتابد
گاهی شبیه روغن غلیظی از شیر آشپزخانه
گاهی زنی میشود که دستهای گرمی دارد
و در حد بضاعتش زیباست
اما صورتش پیدا نیست
تب
ابر میشود
و اندامم را در آغوش میکشد
گاهی که میآید
سکوتِ میانِ دو نت را پُر میکند
و بیصدا شکل اناری میشود
که با دستهای بزرگی له میشود
وقتی که تب میکنم
انگشتهایت را بیشتر از همیشه دوست دارم
صدای گم شدن نفسهایم را در نرمیِ بالش میشنوم
تب
همیشه مرا با خودش به کودکیام میبرد
دستم را میگیرد
و نمیگذارد تنها بمانم.
–
اینجا کجاست؟
کجاست که تو مدام جیغ میکشی
عمود بر خوابهای هر شبمان؟…
مثل هر روز بخواب
تا پلک بر هم بزنی
من یا رفتهام
یا…
رفتهام.
–
و غم صورت قریبی میشود
لای چین ملافههای روی تخت
و نگاهی کوتاه به قاب عکسِ کودکیها
زمین میلرزد بیصدا
ماه میشکند شبیه یخها توی لیوانها…
–
و ما یکبهیک
راهی میشویم که از کنارهها میگذریم
–
حتی اگر استوای زمین
از میان آغوش تو بگذرد
باز هم با برف است
که تو را به خاطر میآورم.
–
شعر به شقیقه چه ربطی دارد؟
هفتتیرت را بینداز، لعنتی.
–
و سیگارهای مکرر من دودیست
که راه نجات را نشان میدهد
-باید تلفن را قطع میکردم-
من فکر میکنم
“هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ”
مربوط میشود
به وقتی که آیدا، خانه نبوده است
و حالا
و هنوز هم
من فکر میکنم
قهوه
در تنهایی آنقدرها هم تلخ نیست
که بخواهم این سفر را به تاخیر بیندازم.
–
فرقی نمیکند که تو خواب باشی
یا من خوابیده کنار خود
راستش را بخواهی
سفیدی تو، هیچ ربطی به تاریکی من ندارد.
–
سپیدارهای حیاط
به رقص آمدهاند
با بادی که مدام میوزد
و تکان میدهد
لباس سیاه بلندی را
که بر تن کسیست
که نبودنش تمام خانه را پُر کرده است.
–
این کوچه هم بن بست است
از فردا
پشتبام به پشتبام
راه خانهام را پیدا میکنم
آخرین دری که دیدم
حتما آبیست
رنگ چشمهای زنی
که به رویاهای شاعری پیر کوچ کرده است
و از قضا
این روزها سراغ او را از من میگیرد.
درست است که فقر کاری به کار ما ندارد
اما بوی نان تازه
هنوز هم تهران پیش از سحر را بیدار میکند
بیا بعد از مستی امشب
روزها
یعنی صبحمان را برعکس شروع کنیم.
به امید ستارههایی که روی سقفهای کهنه
تجسمی از دمدمای تبرباران هستند
به خیابان برویم
و باران را تماشا کنیم
بعد…
بیا از نو شروع کنیم
و دیگر از مرگ حرفی نزنیم.
آخرین دیدگاهها