٭به پذیرش رسیدهام و
همین برای گل دادن شمعدانیِ جلوی پنجره کافیست
تا رویای دیگری را
به خواب شبنمهای روی گلبرگش بیاورد.
تا تصویرهای موازیام
از چشمههای نورشان سیراب شوند و
از کابوسی ناتمام رها.
٭همیشه همان پر به جا مانده از پرواز است
که معنای رسیدن را
عمیقتر میفهمد.
همان بوسهی به جا مانده از آغوشی کوتاه و عجلهایست
که عشق را بهتر میفهمد.
و من به جا مانده از رویاهایم هستم
که معنای زیستن را بیشتر میفهمم.
٭هنوز هم به تو که میاندیشم
شوری شبنمی بر لبهایم مینشیند و
بالهای خیسِ بوسه
به یکباره از جا کنده میشوند.
چرا هیچکس از مرگ یک رویا برایمان ترانهای نخواند؟
چرا هیچکس از سکوت سرسامآورِ بعدِ آن قصهای نگفت و
هیچ پیام تسلیتی نفرستاد؟
براستی چرا هیچ طلوعی
آن یگانهترین غروب را روشن نکرد؟
٭همیشه همین کابوسهای گریخته از خواب هستند که
ترانههای ناتمام شب را
به اسارت میبرند.
تا دیگر هیچ شبپرهای
برای دیدن فانوس دریایی
تمام شب را بال نزند.
تا دیگر سهم هیچ مسافری
آغوش و بوسهای نشسته بر روشنایی کاسهای آب نباشد و
آینه در کوچههای آشتیکنان
با صورت سنگی ما
به توافق نرسد.
همین برای نوشیدن جرعهای روزمرگی کافی نیست؟!
دیگر چه باک از
شکستنِ جام جهاننمای رویا
با سنگِ واقعیت و
مرگِ پرندهی خیالِ گرفتار در آن!
آخرین دیدگاهها