وقتی پشت گوش می‌اندازی

وقتی چند روز‌ فرصت داشتی و انجام دادن کاری را مدام عقب انداختی، وقتی روز آخر هم تمام کارهای دیگرت را انجام دادی و نوبت همان کار شد، به زور رفتی سراغش، بعد هم چشم‌هات سنگین شد و گرفتی سرظهر خوابیدی!

وقتی با حسِ خیلی بدی بیدار شدی و از خودت پرسیدی کی این کار را انجام می‌دهد خدایا؟

اینها همه یعنی عقب انداختن آن کار نه به خاطر تنبلی که برای فرار کردن است و بس. از روی عدم علاقه، از روی اجبار مثل تمام صبح‌های سردی که با حال ناساز باید مدرسه می‌رفتی! چون هیچ کس نمی‌پذیرفت تو حال‌نداری. چون به نظر همه شرایطِ طبیعی بدنت بود و باید می‌پذیرفتی. چون جا می‌ماندی و بعد باید چند برابر می‌دویدی تا جبران کنی. چون رفتن به مدرسه را ترجیح می‌دادی به اینکه برای گرفتن اجازه‌ی استراحت دکتر بروی.

وقتی به خودت می‌آیی، می‌بینی تمام ریسما‌ن‌های نجاتی که دست‌هات را به آنها گرفته بودی طی این سال‌ها، گاهی عجیب کم‌رنگ می‌شوند، محو می‌شوند، نامرئی می‌شوند، هیچ‌ اثری از آنها نیست؛ فکر می‌کنی تک و تنها وسط جزیره‌ای دورافتاده گرفتار شده‌ای. نه کسی صدات را می‌شنود، نه کسی به دادت می‌رسد، نه کسی حتی خبر دارد آنجایی.

درست همان لحظه است که از خودت می‌پرسی پس کجا هستند؟ پس چه شدند؟ چرا گوی سرنوشت را هر طور می‌چرخانی باز یک جای کار می‌لنگد؟

دردناک‌ترین بخش قضیه این است که زمانی عاشق این کار بوده‌ای ولی الان اجبار و الزام پشت آن کلافه‌ات می‌کند.

بعد برای اینکه بیشتر از این به زمین و زمان فحش ندهی، منفی‌بافی نکنی، دنیا را زیر سوال نبری؛ بلند می‌شوی و سراغ کارت می‌روی! سعی می‌کنی انجامش بدهی لااقل در حد رفع تکلیف. تنها راه است گویی.

چرا که به این نتیجه می‌رسی انجام دادنش حتی بی‌هیچ رغبتی می‌ارزد به اینکه واردِ فاز چراها شوی و کل زندگی را زیر سوال ببری و چند روز طول بکشد که به حالت نرمال برگردی.

هر چند که گوشه‌ی ذهنت هست که انجام دادنِ بعضی کارها آنقدر از تو انرژی می‌گیرد و ذهنت را درگیر می‌کند، سخت نیست.

بالاخره باید گاردت را کنار بزنی دختر!

———————

بهم گفت: برای دل خودت پیش برو…

الان خیلی بهترم.

 

تصویر: اثری هنری از

aleksandrapiasculpture@

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *