تا حالا شده کسی را آنقدر دوست داشته باشی، آنقدر جانت به جانش بسته باشد، آنقدر حالش برایت مهم باشد که به خدا بگویی: من هیچی ازت نمیخوام، دست او رو بگیر، کمکش کن؟!
بعد به خودم میگویم:
مگه برای خدا کاری داره هوای همهی مخلوقاتش رو با هم داشته باشه؟
مگه آژانس رفتی که معامله میکنی؟
بعد جواب خودم را میدهم که نه، معامله نیست، خدا هم تواناتر از این حرفهاست، بحث اینه که من میخوام کاری بکنم و دستم خالیه، میخوام کمکی بکنم و ناتوانم.
میگویند: آدمها در حضورِ فردی که دوست دارند، شروع میکنند به پر حرفی کردن.
و چقدر درست میگویند.
وقتی زنگ میزند، برخلاف تماسهای دیگر دلم نمیخواهد قطع کند. مثل تلویزیونی که روشن کنی و مجری که برنامه اجرا میکند، یا هنرپیشهای که دیالوگش را میگوید، روی خط حرف زدن میافتم.
میگویم و میگویم و میگویم!
حرف میزنم و حرف میزنم و حرف میزنم!
از کوچکترین و جزئیترین دلخوشیها، از لذتها، پیش رفتنها…
اصلا انگار بخش پنهانی از شخصیتم رو میشود که به ندرت خودم هم از حضور آن خبر دارم.
و او گوش میدهد و گوش میدهد و گوش میدهد.
گاهی تایید میکند، گاهی راهنمایی میکند، بعضی گفتههایم را اصلاح میکند و خلاصه گوششنوایی میشود برای حرفهایی که به ندرت از آنها میگویم. و دلم میخواهد آنقدر اتفاق خوب افتاده باشد تا با لذت برایش تعریف کنم و زمان آنقدر کِش بیاید که بیشتر صدایش را بشنوم.
اصراری به اینکه او هم حرف بزند ندارم، نمیخواهم معذبش کنم. او هم خیلی کلی چیزهایی میگوید و به ندرت وارد فضاهای شخصیتر میشود.
فکر میکنم خدایا از این فرد خوشقلبتر، مهربانتر، زلالتر و بامرامتر هم هست؟! و تهش برای ده هزارمین بار بهم ثابت میشود که خیلی عزیز است، خیلی. و این عزیز با همهی عزیزهای دیگر فرق دارد. و این عزیز، کلامش، مَنِشَش، نیتش از جنس دیگری است.
گاهی فکر میکنم اصلا میداند چقدر دوستش دارم؟ میداند چقدر برایم عزیز است؟ میداند چقدر حس میکنم در حقش کوتاهی کردهام؟ میداند بارها در خلوتم برای بیتوجهیهایم نسبت به او، خودم را سرزنش کرده و میکنم.
عکاس: ناشناس
آخرین دیدگاهها