درون هر کدام از ما هیولایی است که میتواند دنیا را نابود کند. و تنها راه این است که تغذیهاش نکنیم، زیادی به آن بها ندهیم، افسارش را بکشیم و بگذاریم تحت کنترلمان باشد.
زمانیکه بابا مریض بود، دوست و آشنا و فامیل لطف میکردند و مدام احوالش را میپرسیدند.
اما احوالپرسی عزیزی برایم خیلی دردناک بود. بیشتر از اینکه احوال بابا را بخواهد بپرسد، کنجکاو بود ببیند در چه شرایطی است؟ بیشتر از اینکه حس کنم با دلسوزی دارد احوال میگیرد، حس کردم دلش میخواهد چیزهای دیگری بشنود.
و الان فکر میکنم انسان به کجا میتواند برسد که نسبت به فردی که ندیده این حس را داشته باشد؟
انسان به کجا میتواند برسد که درد کسی را بخواهد که کوچکترین بدی به او نکرده، چه بسا تاثیر مثبت هم بصورت غیرمستقیم در زندگیاش داشته؟
و نهایتا انسان به کجا میتواند برسد که آرزوی زجر انسان بیگناهی را داشته باشد تا انسان دیگری، که رقیب میپنداردش، درد بکشد؟!
چقدر عجیب است.
چقدر دردناک است.
و در چه جهنمی زندگی میکند چنین آدمی. آدمی که منتظرِ دیدنِ بدبختی و رنج دیگران است!
اقرار میکنم مواجه با چنین شرایطی برایم دردناک بود و هنوز هم با یادآوریاش ناراحت میشوم ولی فکر میکنم آن عزیز چگونه دارد با چنین ذهنیتی زندگی میکند؟
و مگر میشود با این تفکر و ذهنی چنین مُشَوَش همان اندک زیباییهای زندگی را، میان دردهایش سوا کرد و لذت برد؟
همهی ما در زندگی سختیهایی کشیدهایم، رؤیاهایی داشتهایم که با وجود همهی شور و اشتیاقمان از دستشان دادهایم و یک نفر در همین نزدیکی ما بدون هیچ تلاشی در میانهی رؤیای ما دارد زندگی میکند. اما مگر ما از زندگی همان آدمها خبر داریم. مگر نه اینکه خود آنها هم درگیر رؤیاهای دیگری هستند، درگیر زندگیهای نزیستهی دیگری، درگیر مشکلات دیگری.
همینکه فردی آنچه را من ندارم، دارد به معنای خوشبختی او نیست. در کنار این مسئله که همیشه معتقدم، ثروت فکری و مالی و معنوی دیگری، لااقل به من این امید را میدهد که من هم میتوانم برسم، به این یکی رویا نشد، لااقل به آن دیگری…
مسئله این است که نگذاریم نداشتههایمان، هیولای درونمان را گرسنهتر کند و از ما موجودی با روحیاتی غیرانسانی بسازد.
عکس:
آسمان زیبای تهران بعد از روزها آلودگی
آخرین دیدگاهها