همین دلتنگی‌های کوچک

٭همیشه همین دلتنگی‌های نشسته میان روزمرگی‌‌هاست
که پرنده‌ی خیال را
به سفر فرا می‌خواند
به روزی که خندیدیم
به روزی که گریستیم و
به کوچه‌ و خیابانی
که قدم زدیم و رویا بافتیم.
و همه‌ی حجم ذهن را
پر کردیم
از کور سوی امیدی
از پرتوِ نوری.
و گذاشتیم که عشق
دست‌هایمان را از ما بگیرد
دل‌هایمان را از ما بگیرد
و چشم‌هایمان را
همانگونه که تاریکی!
و آنجا بود که فهمیدیم
نور و تاریکی
گاه برهم منطبق می‌شوند و
گاه نه
گاه در نموداری سینوسی
در ادامه یکدیگرند و
گاه چون دوایر هم مرکزِ پی در پی
مارپیچی بالا می‌روند و
همپوشانی دارند!

 

٭هنوز رویایی مانده
که همچون ستاره‌ای چشمک می‌زند و
می‌گوید
همه‌ی ابرها را که باریدی
همه‌ی دشتها را که دویدی
و صدای نفس نفس زدن‌هایت
میان نسیم در علف‌زار پیچید
ترانه‌ی نیمه تمامت را
بلند، بلند بخوان و

برقص

تمام جاده‌ی زندگی را

تا پایان یابد.

 

٭هیچ دیوار بلند و کوچه‌ی بن‌بستی

هیچ قفس و میله‌ی سرسختی
را تاب نمی آورد
پرنده‌ای

که در سر رویای پرواز دارد!

امید از دل ناامیدی

سر بر می‌آورد همیشه.

 

٭گاهی نرسیدن

همان رسیدن است

همچون همه‌ی شکست‌هایی که خوردیم

تا به اینجا رسیدیم.

گاهی نشکفتن
همان شکفتن است
همچون پیله‌هایی روی ریل غلتانی

که طرح پروانه‌ای در حال پرواز

خواهند شد روی حریری نازک!

گاهی نبودن

همان بودن است

همچون حضور تو در خواب‌های من!

(یا رویایی در قالب تو )

٭دست‌هایم بسته بود
چشم‌هایم در ظلمت
تو نوری بودی
که میان دیدگانم دویدی
مرا به هوش آوردی و
به یک‌باره ناپدید گشتی.
دست‌هایم

این روزها معجزه می‌کنند و
تصویر آخرین طلوع را
همچون کارت پستالی
به آخرین نفس کشیدنم پیوند می‌دهند.
برای همین است
که هر روز می‌روم و
در تنهایی عمیقی غرق می‌شوم
و جنازه‌ام در ساحلی دور
در چشم‌های نهنگی به گل نشسته

رنگ می‌بازد و مخفیگاهی می‌شود

برای بچه خرچنگ‌ها!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *