هفت‌شنبه‌ای که گذشت!

آیا خاک

آن آخرین معشوق
که تنگ به آغوشمان خواهد کشید،
درد را
از شانه‌هایمان بر‌خواهد داشت و
آن را در ریشه‌ی گل شقایقی

خواهد دواند؟

علف‌‌ها، بوسه می‌زنند بر پاهایم.

باد، موهایم را نوازش می‌کند.
و رود، آینه‌ می‌شود در برابرم.
من اما،
در تصویر نقش بسته در  مَردمک‌هایم

در آب،

تو را می‌جویم

ای عشق!

گاه باید
چشم‌هایت را ببندی و
تا می‌توانی دور شو!
که روشناییِ قلبت تنها دارایی توست!

شاخ و برگ درخت
سازی‌ست
در دستانِ خُنیاگرِ باد!

(( الهام گرفته از شعری از آدونیس ))

شعر،
که به لبه‌ی پرتگاه برسد
سطرها پرواز خواهند کرد
و زبان، بال‌های آنها!

درختی شدم تنومند
تا دمی در سایه‌ام بیارامی.

تخته سنگی،

در کوهستانی پر فراز و نشیب،

کُنده‌ای،

در جنگلی دوردست و وحشی
تا خستگی از تن بگیری

چشمه‌ای،
تا تشنگی‌ات را فرونشانی

و آسمانی پر ستاره،

در تاریک‌ترین شب‌ها
که دلت گرفت
غرق شوی در رویایم.

تو اما

همیشه سنگ بودی

ساکت و سنگین و متخلخل،
که هر صبح
سرم محکم‌تر از قبل
به تو می‌خورد!

بی‌آنکه بدانی سنگ‌های آتشفشانی

آتشی در خود دارند ابدی!

فاصله‌ی میان
دانه و نهال
نهال و درخت
درخت و چوب را

زندگی پر می‌کند.

و حالا چوب

می‌تواند هر چیزی باشد.
صندلی‌ای دو نفره در پارک
یا روزنامه‌ای
که باد آن را برگ می‌زند
و روی صفحه‌ای باز می‌گذارد
که با تیتر بزرگ نوشته:
اشیاء هم عاشق می‌شوند

مثل اسب چوبی‌ای با بال‌های باز

که وسط خاک‌ها رها شده بود!

دست‌هایم را

به سمتت دراز کردم.
گفتم: زندگی کوتاه است.
رو برگرداندی.

و من فهمیدم
لحظه‌هایی از زندگی
می‌تواند به درازی عمر نوح باشند!

چون تخته‌های شکسته بر آب
که خبر مرگ را می‌آورند
به ساحل،
لغزش اشک در چشم‌ها
لو می‌دهد مرگ را.

و ما چون شبحی سرگردان
راه می‌رویم و

راه می‌رویم.

بی‌آنکه به کلاغی فکر کنیم
که خودش را بازنشسته کرده و
هر روز غروب
در تنهایی و سکوت
پارک را وجب می‌کند و
موقع برگشت به لانه
با تسهیلات بازنشستگی‌اش فکر می‌کند
که هزینه‌ی پارچه‌ای را هم

کفاف نمی‌دهد.

پارچه‌ای
به سفیدی‌ِ سِر شده در پسِ خبرهای بد!

حلزونی که هر جا می‌رود
صدای دریا را با خود می‌برد؛
چه خبر دارد از عروس دریایی؟

که ماه را عاشق بود
و هر شب می‌رفت
به تصویر ماه بر آب زل می‌زد.
و می‌دانست
کوچک‌ترین حرکتی
عشق افلاطونی‌اش را
از او می‌گیرد.

جسد او اما
به ساحل رسید دیشب
و ماه‌گرفتگی‌اش مهر تاییدی بود
بر آن عشق در دنیایی مُثُلی!

از ستاره‌‌های درخشان در چشم‌هایت
رویایی چیدم
که زیبایی هیچ شهاب سنگی
به گرد پایش هم نمی‌رسد!

سنگ را برای چراغ پرتاب کردی.
ندیدی لانه‌ام را.
حالا چگونه آوزام را
از هزارتوی سنگ
به گوش تو برسانم؟

در شعرهایم زنده‌اند
آنها که برای همیشه از آغوشم پر کشیدند!

میان خواب و بیداری
حریر سفیدی‌ست
که شعرهای عاشقانه‌ام را رویش نوشته‌ام
که این روزها
به رنگ گل سرخ تغییر کرده‌!

سطل می‌اندازم
و شعر را
از عمیق‌ترین نقاط وجودم بالا می‌کشم
می‌بینی؟
شاعرها هنوز
به بدوی‌ترین شکل ممکن
زیست می‌کنند
حال آنکه شعرهایشان دنیای پست مدرن را هم درنوردیده!

هفت‌شنبه‌ای به من بخشیده‌ای
با گل‌سر و گل سینه‌ای از بابونه

من اما
بیست و پنجمین ساعتِ روز را
از سی و دومین روزِ ماه و
چهارمین ماهِ فصل و
پنجمین فصلِ سال
از تقویم قلبم می‌کَنم و
با قابی از گل‌های بابونه‌ی وحشی
به همراه سیصد و سی و هفتمین روزِ سال
و تار مویی که به شکل قلب به نامه‌ام
چسبانده‌ام
برایت می‌فرستم!

چرا مرا شاعر نمی‌کنند
اینهمه شعر؟
خدا سر در چاه کرده بود و
زمزمه می‌کرد.

تو
خاکستر کاغذهای به آتش کشیده‌ام هستی،
نه، تو همان رویایی که
هم خواب را از سرم می‌پرانی و
هم در خواب‌هایم
چون شبنم بر نازکای خیالم می‌رویی!

روزی چند بار
تو را در خودم
و خودم را در خودم غرق می‌کنم
و کسی نمی‌داند
مدرک غریق‌نجاتم را
کی و کجا گرفته‌ام!

آنقدر سر خودم را
زیر آب نگه می‌دارم
که حبابی بالا نیاید!

 

عکاس: ناشناس

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *