٭هر روز به تو فکر میکنم
تا بتوانم خوابِ مرگ را از رویم کنار بزنم و
از تخت بیرون بیایم.
به تو فکر میکنم
تا بتوانم تنها سه قدم بردارم و
خودم را به آینه برسانم و
تو را در آن ببینم.
بعد راهم را کج کنم
و کابوس تکراریام را برای آب
بگویم.
باید رویای به دار آویخته را
پایین آورد و
در گوشهای دفن کرد.
٭همچون سمفونی نانوشتهای
به رویاهایم آمدهای.
میبینی
تک نوازی سهتاری
چگونه خاطرهای را
به بازی میگیرد و
به یاد پرستوی نشسته بر
تنهی بریدهی درخت در جنگلی دور میافتد؟
٭یک روز
همهی جادهها بسته میشوند
تا دیگر کسی به دیدار خودش نرود
یا موقع بازگشت خودش را دار نزند!
آن روز واژهی عشق را
برمیدارم و
میان همهی رهگذران شهر قسمت میکنم
شاید آن روز
به زمین آمده باشی و
به آنی دچارم شوی!
٭بیا به مهمانی تاریکی برویم
چشمهایمان را
برای کمی بیشتر دیدن بِدَریم.
و گوشهایمان را
برای کمی بیشتر شنیدن تیزتر کنیم.
بیا و
تاریکی و ترسهایمان را
به آغوش بکشیم و
دوست داشتن را
از سر بگیریم.
٭هیچ سعادتی در کار نیست
مگر در نگاه تو!
٭گرچه دستهایم میل به فراموشی دارند
دل اما
در آغوش رویایی دور
رقص بیپایانی را
سر میدهد هر روز.
٭اگر بتوانم خورشید را انکار کنم
عشق تو را هم میتوانم
نادیده بگیرم.
سوختن در آتشی بیخاکستر است
دوست داشتن.
٭گاه آنقدر دیر میرسیم
که میان رسیدن و نرسیدن فرقی نیست.
گاه آنقدر دیر میشکفیم
که میان شکفتن و نکشفتن فرقی نیست.
بگو مرگ عشق
چگونه مرگیست
میان رقص بیپایانی از نور و امید؟
٭میان ما گل اگر به بار آید
کوکبهی عشق
تا کجاها که به پرواز آید!
٭بیا
تا باد لوندی شویم بر سرِ زلفی
شکوفهای بر گیسویی و
بوسهای بر لبانی.
لب برچینیم از این قصهی پر غصه و
عشق را
چون تاجی بر سر نهیم.
٭هر روز بر ساحل دریای عشقیم و
باز تشنهایم، عجیب نیست؟!
اینهمه میمیریم و
از نو زاده میشویم، غریب نیست؟
٭شعرم پری شد
در دریای عشقت و
بیخود شد از خود!
٭که عشق
سرچشمهای از نور است
اما همیشه شور نیست!
و اندوه
گاه انتخابیست برای همیشه رفتن
بی هیچ دلخوری!
٭حالا که خارهای درد
بر ساقهی تُرد و شکنندهی عشق روئیدند
حالا که تندبادی در راه است
من تو را
به سپیدی دفتر شعرم میسپرم
تا عطرت آغوش گلی باشد
برای پروانهای که لحظهای پیش
به دنیای واژهها پناه آورد!
٭بخیهی عمیقترین زخمها را
باز کردیم
قطره قطره خون از چشمهایمان چکید.
لبخندمان اما زیباتر کرد!
٭تمام لذتِ عشق
گم شدن میان آسمان نگاهت بود و
به اسارت گرفتن تک تک لحظهها
برای رسیدن به چشمهی دستانت
تمام لذتِ عشق
بوسه بارانت بود
در پسِ تندباد روزگار!
و من همیشه روزی را میدیدم
که میرفتم و میرفتم و میرفتم
و تو آرام میگرفتی.
٭باد شاخهی درختها را میشکند.
ابرها همچنان که از هم میگریزند،
به هم میخورند و
آسمان تیره از درد مینالد.
به زیر درختی پناه میبرم و
خودم را زیر باران جا میگذارم.
تا همچنان که در خاطرهای دور گم میشود،
خستگیاش را به باد بسپرد،
رویاهایش را زیر درخت کاجی چال کند و
استخوانهایش را با دقت
میان گورهای بینام تقسیم.
نمیدانم چرا پاها
هیچ گوری را بر نمیتابند؟
بیرون میزنند و
پا به فرار میگذارند!
(در خیالی دور قدم میزنند!)
صدای ترانهی عاشقانه را
از گور پنجم میشنوی؟
٭و من
از زمستانهای زیادی گذشتم
تا در آغوش تو جای گیرم.
میبینی
هنوز برف نشسته بر موهایم
آب نشدهاند و
من نیامده به رفتن فکر میکنم؟!
٭انکارم کردی
و من در تو جوانه کردم
انکارم کردی
و من در تو بزرگتر شدم
انکارم کردی
و من هر روز پیرتر شدم
انکارم کن دوباره
تا من در تو بمیرم برای همیشه.
٭تقصیر تو نبود
دردهایم
اما کاش نمک نمیپاشیدی!
٭از سرعت نور پرسیدی و
من به سرعت تاریکی فکر میکردم!
از شور زندگی گفتی و
من در آغوش درد به سمت مرگ میرفتم!
ما هرگز تفاهم نداشتیم
میبینی
ای عشق؟!
هیچکس با پای زخمی مسابقهی دو را نمیبرد
جز عشق.
٭ابر میشوم و
آنقدر به شکلهای مختلف
خواهم گریست
تا گل نرگسی بشکفد لب جوی و
چشمهای مرا به یاد تو بیندازد!
٭به چشمهایم نگاه کن
که ستارگانش خودسوزی کردهاند و
به عمق سیاهچالهای سقوط.
به قلبم نگاه کن
که مرکز ثقل جهان است و
تنها اشارهای
تعادل آن را به هم میزند.
٭سهم من پاییزی بود
نشسته بر درخت رویاهایم.
و صدای دارکوبی پیچیده لابهلای شاخهها.
آخرین دیدگاهها