١.نگاهت بهار بود
که در ریشههایم دوید
شکوفه شد وُ روی شاخههایم لمید
زمین چرخید
زمان چرخید
روزها بلند و بلندتر شدند
بهار رفت
طعم خاطرههایش اما
در میوههایم آرام آرام چکید.
کمی آن سوتر
نگاهت خزید بر درختی دیگر
بهاری شد وُ
بر شاخههایش بارید
شبنمی شد وُ روی برگهایش لغزید.
شکوفه شد وُ روی شاخههایش رقصید.
٢.شب را به تاریکی
روز را به روشنایی
آسمان را به ستارهها
و زمین را به فصلها قسم
فصلها را به بهار، بهار را به درخت
درخت را به شکوفه، شکوفه را به میوه
و میوه را به رسیدن قسم
که دلآرامترینی!
٭به آسمان چشمانت
و به ستارههایی که در آنها میدرخشند
قسم که دوست داشتنیترینی.
٣.واژههایم از چشمهای تو میرویند
چون ستارهای در دل شب
بهاری در خیالِ باغ وُ
گلپونهای بر لب جوی
میبینی شعرهایم
زلالیِ چشمهای تو را دارند
روشناییِ ستارههای شب
سرسبزیِ بهارِ باغ
و عطرِ گلپونههای وحشی لب جو را.
٭واژههایم
از چشمهای تو میرویند
برای همین است
که موسیقی نگاهت را مینوازند؟
٤.آنکه در نگاه تو گم شد
قاصدک کوچکی بود
که تمام مسیر رسیدن به تو را
چشم بسته میآمد
تا اشتیاق دیدارت را بیشتر حس کند.
او نمیدانست
هربار که با شوق بیشتری نزدت میآمد
باد ناسازگارتر میشد!
٭و کرم شبتاب
خودش را به عمیقترین نقطهی رودخانه میاندازد
تا آخرین لذتش
همآغوشی با ماه باشد.
٥.چشمهایم در نگاهت خلاصه میشود
دستهایم در دستهایت
و لبهایم با بوسههایت
حال که میدانی
من در تو خلاصه میشوم
چون نسیمی که میان گندمزار گم میشود.
بگذار
میان اندوهت گم شوم.
٦.بیا کمی بازی کنیم
مثلا من دست راستم را بالا میبرم
تو دست چپت را بالا ببر
من به تو اشاره میکنم
تو به من اشاره کن
حالا بیا
دستهای همدیگر را بگیریم
ما که تمام کوچهها را
به دنبال ماه دویدیم در کودکی و
به دنبال زندگی
در بزرگسالی
چرا هنوز به دنبال جواب سوالهایمان میدویم؟
حالا که دستهایمان در دست همدیگر است
بگو
من واقعیتم، تو خیال
یا من خیالم و تو واقعیت؟!
شاید هم هر دو واقعیتیم
یا هر دو خیال!
دستهایم را رها نکن
ما جز همدیگر کسی را نداریم.
٧.انقلابی بود
دوست داشتنت
در تاریخ قلبم.
همچون انقلاب فصلها
در تاریخ باغها!
٭در این ماتمکدهی زندگی
عشق
انقلابیست
از من بر من!
٨.با تو مرگ هم زیباست
اما زندگی زیباتر
ای عشق!
٩.دستهایم را گم کرده بودم
دستهایی که هرچقدر میکاشتم سبز نمیشدند
فقط از آن زمان
که دستهای تو را گرفتند
خطهای مورب کفشان به هم رسیدند
در گرهی
که در شال سفیدی که برایت بافتم
قایمش کردم!
١٠.آسمان تو را به یاد من میآورد
ماه تو را به یاد من میآورد
ستارهها تو را به یاد من میآورند
اما نمیدانم
چرا هرچقدر فکر میکنم
تو را هرگز ندیدهام!
تو مثل همهی چیزهای خوب ناپیدایی
و مثل ستارهها
دوری
خیلی دور.
١١.به چشمهایت
که آسمانیست پر از التهابِ ابرهای تیره
فکر میکنم
آنقدر که باران بگیرد و
من زیر بارش نگاهت
ساعتها قدم بزنم
سپس سرخوش و خیس
در جادهای بیانتها ناپدید شوم.
١٢.سکوت را از صدا
و تو را از سکوت
بیشتر دوست دارم
تو که
سکوتی پیچیده در شلوغیهای ذهنمی!
١٣.دوست داشتنت
تنها راه دوام آوردن است این روزها
پس بگذار
بیحد و اندازه دوستت داشته باشم
تمام مدت سال دوستت داشته باشم
در سرما و گرما، روز و شب
بگذار بیوقفه
دوستت داشته باشم!
٭تو را دوست دارم
آنگونه که کودکی سینه ی مادرش را
و شاعری لحظهی الهام را.
١٤.جادهی قشنگیست
جادهای که از میان قلبم میگذرد و
تو هر روز از آن میگذری
بیلحظهای توقف!
١٥..به دنبالت
تمام شهر را گشتم
سطر به سطر کتابهای تاریخ را خواندم
ساعتها به آسمان شب زل زدم
هیچ جا نیستی
نکند در جهانی دیگر زندگی میکنی؟!
یا هنوز به دنیا نیامدهای!
١٦.هر بار که در میان پنجرهی چشمهایم نشستی
هربار که لبخندت
تنها آغوش گرم روزهایم شد
من دوباره شکفتم.
١٧.کاش میشد
زمان به عقب برگردد
آنقدر عقب
که من دوباره عاشقت شوم.
و دوباره متولد!
١٨.و ما
دو گل کندهکاری شده دربند نردههاییم
حال با عشوههای شاخ و برگ درختان چه کنیم؟
١٩.من و تو در کجایِ مثلثی با سه راسِ
رویا، واقعیت و زندگی
ایستادهایم
که هرگز به هم نمیرسیم.
ای عشق؟!
٢٠.بهانهی خوبیست
ندیدنت
برای خاکستر شدنم
در غیاب شعلههای آتش!
٢١.پلها را
موریانهها جویده بودند و
ما به اعماق درهها سقوط کردیم
بی آنکه حتی دستهای همدیگر را گرفته باشیم
ای عشق!
٢٢.تو را کم دارم
چون پروانهای که تاریکی و تنهایی پیله را
چون نیمکت چوبیای که مه و سکوت جنگل را
و برش نانی که نسیم خنک پیچیده در گندمزار را.
٢٣.گاه در نطفه خاموش میشوند
عشقهایی که
فانوس رابطهای را روشن میکنند.
٢٤.خلوتت را پر
چشمهایت را روشن
و دنیایت را رنگی میکند عشق
و بعد میگیرد همه را یکباره!
٢٥.عشق
شبی مهتابیست در دشتی خموش
به هر سمت که نگاه میکنم
تو را میبینم ای ماه من!
٢٦.دستهایم امروز
سراغ دستهایت را نگرفتند
گلهای روی موهایم اما
پژمرده شدهاند یک روزه!
٢٧.بالی ساخت
از پرهای بالش زیر سرش
برای پرواز!
٢٨.عشق زیباست
چون پریِ دریایی
چون نسیمی خنک در تابستانی گرم پیچیده لای موهات
و یا چون نوشیدن لیوانی آب سرد بعد از حمامی داغ
عشق زیباست اما
به اندازهی تمام قطرههای باران
اشکت را در میآورد
به اندازهی تمام لذتهایش
دلت را میشکند.
٢٩.در گودی دستهایت
چشمهای میجوشد که
زلالی چشمهایت را منعکس میکند
لابهلای نفسهایت
گل سرخی نهفته است که
رایحهاش همهی گلها را چالش میکشاند
میبینی
عشق چه بیسروصدا میآید و
چه دردناک میرود؟!
٣٠.چگونه میتواند دوام بیاورد بشر
وقتی عشق
چمدانش را برداشته و
عطر و عینک آفتابیاش را
همانطور که بلیت یک طرفهاش را.
وقتی که عشق
بازیچهای شده در دست اهریمن؟
چگونه می تواند دوام بیاورد بشر
وقتی که
ریشهها عاشقانه تن خاک را نمیکاوند
پرستوها با شوق بازگشت مهاجرت نمیکنند
مه برای تسخیر قله تلاشی نمیکند
و قطرههای شبنم صبحگاهی
تنها بهانهای هستند برای گل
که کسی به دلتنگیهایش پی نبرد!
٣١.چه بهاری از این کوچه گذشته باشد
چه رویایی بر شاخهای بیقرار از زایشی مجدد
بالا رفته باشد
ریشهها همیشه در پی قطرهای آب
دل خاک را میشکافند و
سنگهای سر راه را دور میزنند و
ما به دنبال عشق
زمین را به آسمان میدوزیم.
٣٢.طوری بر لبهایم بوسه میکاری
که انگار
فصل کاشت است هر روز!
٣٣.آسمان
درخشش چشمهای تو را دارد
و چشمه
زلالی آنها را
بگو چگونه از درخشش و زلالی چشمهایت بخشیدهای؟
٣٤.باید شیشهی تمام پنجرههای آلوده به انتظار را
بشکنم
و با تکه شیشهای
پرترهی تو را
روی مهی
که شهر را احاطه کرده، بکشم.
٣٥.چقدر باید
به چشمهایم در آینه زل بزنم
تا تو را ببینم؟
چقدر باید در خودم گم شوم
تا تو را بیابم؟
چقدر باید به سایهام لبخند بزنم
تا شبانهروز همراهم باشد؟
آینهها، سایهها
بهانههایی هستند برای با تو بودن!
٣٦.بسان پری دریاییای
افتاده بر لب ساحل
نفس نفس میزند بر دامنم عشق.
٣٧.برف هم که باشم
بر پشتبام خانهات چنان مینشینم
که کبوتری بر دستی!
آرام و بیصدا.
٣٨.چقدر بیقرار است سایهام
راه میرود و
دستش را محکم به زبری دیوار میکشد
خون جاری میشود.
٣٩.آسمان همراهم است
کوه رازدارم
و تو همیشه همنفسم هستی
ای ماه من!
تنها به خاطر تو میتوانم
راه به این سختی را ادامه دهم.
٤٠.گفت: دیدارمان به قیامت.
گفتم: قیامت هم نه.
گفت: اینقدر ناراحتی؟
گفتم: نام دیگر من تنهاییست.
عشق سرش را پایین انداخت و رفت!
٤١.سخت است
تمام شب را بیدار ماندن و
چشم دوختن به تکهتکههای تاریکی در اتاق
به تیزی صدای تیک تاک ساعت
آن هم با ذهنی متورم از درد
که تو را در برگرفته
ای عشق!
تنها تویی که در زندگیام میتازی
و صدایت
خواب را از چشمهای من ربوده!
و من چون خاری نشسته بر گلی
به دستت فرو میروم روزی
و خون دستهایت
ما را بهم میرساند!
٤٢.غم را اگر
دفن کنم
عطر گلها میپرند
در دریا بیندازم
ماهیها همه سر آب میآیند
در آسمان بگذارم
مدار سیارهها را به هم میزند
غم را در دلم نگه میدارم
تا تو همیشه کنارم باشی!
٤٣.میدوم در باد
و باد لای موهایم میپیچد
اما مهم پریشانی موهایم نیست
مهم جای انگشتهای باد است
روی آنها
که آمدن پرستوها را نوید میدهد
و بازگشت تو به وطن را.
٤٤.دستهای تو
میچرخند لابهلای موهایم
چون باد در میان گندمزار!
٤٥.و شوق من به دیدارت
نارنجستانیست
در انتظار بهار!
آن هنگام که
عطر بابونهی دستهایت
پیچیده لای اقاقیای باغچه.
٤٦.دیگر حتی از خوابهایم نمیگذری؟!
بگو چگونه
گلهای پونهی کنار چشمه
حال گلپونههای وحشی را میفهمند؟
مگر نه اینکه
فاصله عطرها را هم میپراند!
آخرین دیدگاهها