سعادت بزرگیست هنرجوی استادی باشی علاوه بر اینکه در حرفهاش فوقالعاده است، درک عمیقی هم از شرایط دارد.
مدتی از شروع دورهی تنبکنوازیام گذشت که استادم به من پیشنهادِ شروعِ دفنوازی را هم داد. صدای دف را خیلی دوست داشتم ولی در آن بازهی زمانی دلم میخواست تنبک را به جایی برسانم، بعد سراغ دف بروم.
مدتی گذشت و من در شرایط روحیای قرار گرفتم که تنبک را مثل خیلی از فعالیتهای دیگرم کنار گذاشتم. فقط میخواستم هر آنچه که من را به گذشته وصل میکرد، را کنار بگذارم.
اینگونه بود که بیهیچ مقدمهای دفنوازی را شروع کردم. استادم بیحتی کلامی در همهی این تصمیمها کنارم بود. هرگز سعی نکرد مرا به تنبک برگرداند. هرگز دلیل این تصمیم ناگهانی را نپرسید. گویی منتظر بود که فرصتی پیش بیاید و من دوباره به سازم برگردم، آن هم بیهیچ فشار و تنش مضاعفی.
گرفتن دف در دست، خودش پروسهای بود برای دستهای ضعیف من! دف سنگین بود و دستم زود خسته میشد. بعد از جلسهای نیم ساعته لباسهایم خیس بود، از بس عرق کرده بودم. پیشرفتم اما خوب بود و حتی بهتر از تنبک! یکی از دلایل آن هم این بود که این دو ساز پایهی یکسانی دارند. در تنبک پایهی نُت بر اساس تُم، بک، پلنگ است و در دف پایهی نُت بر اساس تُم، بک، چپ.
بگذریم که برای شروع موسیقی معمولا پیشنهاد میدهند هنرجو از تنبک شروع کند، اصول را که یاد گرفت میتواند برود سراغ ساز مورد علاقهاش.
بعد از مدتی گروه ریتمخوانی برگزار شد. که جمعی از هنرجوهای سازهای مختلف شرکت میکردند. برخلاف هر دورهای هنرجوها تحت فشار برای آموزش قرار نمیگرفتند، دوره رایگان بود. هم استاد و هم هنرجوها از سر ذوق میآمدند. در کنار ناامیدیهای مقطعی، همه متوجه پیشرفت چشمگیر نتنویسی و ریتمخوانیمان بودیم.
کم کم پنجشنبه عصرها، رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. دوستهای نازنینی پیدا کردم و بصورت خودجوش گروهی تشکیل شد که آهنگ “پیک سحری” را همنوازی میکردیم. کارگاه ساعت سه و نیم یا چهار تشکیل میشد. گاهی که کمی زودتر میرسیدیم، گروه گیتار را میدیدیم که در حال همنوازی در سالنِ آموزشگاه بودند. یک روز استادم به یکی از دوستانم که دف میزند، گفت که گروه را همراهی کند، من سازم را دست به دست به دوستم رساندم. در حال گوش دادن به اجرای آنها بودم که استادم بعد از پایان کلاسش وارد سالن شد و به من اشاره کرد که یکی از تنبکهایِ روی کمدهایی که در گوشههای ستونی، تعبیه شدهاند را بردارم و شروع به همنوازی کنم. و اینطوری بود که تنبک به زندگی من برگشت. مخصوصا اینکه در گروه کوچکتر “پیک سحری” حضور دو دفنواز زیاد بود.
از طرفی حساسیت به صدای دف موقع تمرین ریز از طرف دیگران باعث شده بود هفتههای اخیر، ساعت تمرینم که زیاد هم نبود، به حداقل میزان خودش در روز برسد. گاهی تمرین روزانهام، آخر روز میافتاد و با تن و روحی خسته، خودم هم دیگر از صدای ریزی که به هر صدای گوشخراشی جز ریز شبیه بود، حساس شده بودم.
و همهی این اتفاقها باعث شد، من که بیهیچ مقدمهای وارد گروهی شده بودم که به نوعی هم، به عنوان فردی که ساز کوبهای میزند، قلب تپندهی گروه بودم، ماندگار شوم. بعدها دوستم هم وارد گروه شد. سازهای کوبهای باید ریتم را نگه دارند و به بقیه سرضربها را بدهند و این مسئولیتی بود که بیشتر از هر چیزی تعهد میآورد.
فکر کنید بعد از حدود یک سال و پنج ماه تنبکنوازی را دوباره دنبال کردم! گویی دورهی دفنوازی، همچون میدانی بود در مسیر آموزش موسیقیِ من که مرا به سازم برگرداند!
بعدتر گاهی به عزیزانی که تازه تنبک را شروع کرده بودند کمک میکردم، که آن دورههای تدریس هم تجربههای تلخ و شیرین خودش را داشت.
من زمانی تنبک را شروع کرده بودم که فعالیتی عملی، در کنار فعالیتهای ذهنیام داشته باشم، اما با حضور در گروه گیتار و با حمایت سرپرست گروه و بعدتر عزیزی متخصص در سازهای کوبهای جدیتر شدم.
این روزها سعی میکنم تمرینهای روزانهام را مرتب انجام بدهم و اشکالهای کارم را که کم هم نیستند، برطرف کنم. میدانم کمتر از مدت زمان یک ماه و هفده روز همراه گروه خواهم بود. میدانم که روزی دلتنگ این روزها خواهم بود، حتی میدانم که با توجه به شرایط زندگیام ممکن است برای مدتی محدود و یا حتی مدتی طولانی سازم را کنار بگذارم. البته که امیدوارم این شرایط پیش نیاید.
با چنین افقِ دیدی، اینگونه سرمایهگذاری کردن روی وقت و انرژی شاید احمقانه به نظر برسد اما چیزی که مرا مصمم میکند که تمام خودم را پای کار بگذارم، این است که حالم خوب است. من معنای کار گروهی را، یکدلی و یکرنگی را با تمام وجودم حس کردم. و برای اولین بار در زندگیام بیتوجه به نتیجهی نهایی از فعالیتی، میخواهم تا روزی که میتوانم و شرایطش را دارم، انجامش بدهم.
و همانگونه که دیگران بیهیچ چشمداشتی در کنارم بودند و هستند، من هم کنار علاقمندان این رشته بمانم.
و این ماجرا ادامه دارد…
آخرین دیدگاهها