دیروز جایی رفته بودیم و برگشتنی سری به خیابان انقلاب زدیم. نه از شهلایی که با ولع از این کتابفروشی به آن کتابفروشی میرفت خبری بود، نه از سردرگمی و هیجان موقع خرید کتاب. هوا سرد بود و بعد از چند ساعت بیرون بودن، دلم میخواست زودتر برگردیم خانه، استراحتی کنیم و کارهایمان را سر و سامان بدهیم و آماده شویم برای یک هفتهی شلوغ!
از دست فروشی چند دفتر که قیمت مناسبی داشتند، گرفتیم و از یکی از کتابفروشیهای زبانهای خارجی چند جلد کتاب داستان و مستقیم برگشتیم!
وقتی خانهی پدری-مادری بودم برای خریدِ کوچکترین مایحتاجم هم کلی وقت میگذاشتم. باید مغازههایی که مد نظرم بود را حتما میگشتم تا نهایتا انتخاب کنم.
بارها پیش میآمد که بعد از کلی گشتن تازه مجبور بودیم از میدان مصدق برگردیم میدان شهرداری، مثلا اولین یا دومین مغازهی فلان پاساژ!
ازدواج که کردم کم کم یاد گرفتم چیزی را پسندیدم بگیرم و بیخیال بقیه پاساژها شوم. در ضمن به راحتی و کیفیت هم بیشتر از زیبایی بها بدهم. برای همین هم دیگر خبری از زخمهای پشت پا بعد از خرید کفش نبود!
بچهدار که شدم به خاطر کمبود وقت مستقیم میرفتم مغازه مورد نظرم، نهایتا یکی دو مغازهی دور و برش را هم میدیدم و تمام. البته که دیگر آنقدر تجربه داشتم کدام پاساژها و کدام مغازهها سلیقهی من را پوشش میدادند.
بعد که پسرم بزرگتر شد، میشد او را موقع خرید همراه برد اما از بس بیتابی میکرد، که فقط باید خرید میکردم و قال قضیه را میکندم!
این روزها خوشبختانه پسرم خیلی همراه است، هر چند که شاید دیگر من مثل قبل مشتاق خرید نباشم و ترجیحم این است که در صورت نیاز خرید کنم تا هم در وقت و هم در هزینه صرفهجویی کنم و هم دست از آسیب رساندن به محیط زیست با پشتیبانی از صنعت پوشاک بردارم.
اما خرید کتاب در تمام این سالها مسئلهی دیگری بوده برایم. همیشه سعی کردهام در خلوتترین زمانهای ممکن کتابفروشی بروم تا بتوانم با آرامش کتاب مورد نظرم را انتخاب کنم.
اوایل ازدواج که چند بار مجبور به اثاثکشی شدیم و کارتنهای سنگین کتاب دردسر ساز شد، تا مدتی کتاب نگرفتم. تصمیم گرفتیم تا کتابهای قدیمی را نخوانیم، کتاب جدید نگیریم و به نظرم این بیخودترین تصمیم زندگیمان بود.
چرا که هنوز هم هستند کتابهایی که خریده میشوند و خواندنشان به بعد موکول میشود ولی چراغِ کتابخوانی روشن است.
بگذریم. بعد از مدتی که شروع به خرید کتاب کردم، حس و حالم بهتر شد.
ولع خریدن کتاب همیشه همراهم بود اما کم کم یاد گرفتم که نیاز نیست همهی کتابها را خرید و در کتابخانهی شخصی نگه داشت، میتوان بعضیها را امانت گرفت یا پیدیاف آنها را تهیه کرد. نهایتا میتوان کتابهایی که خیلی دلت را بردهاند، تهیه کنی.
البته همیشه از این کتابها تعداد بیشتری تهیه میکردم که بتوانم کادو بدهم. که معتقدم لذتی در کادو گرفتن و کادو دادن کتاب هست که در کمتر پدیدهای در دنیا وجود دارد.
خلاصه این روند ادامه داشت تا همین اواخر که فکر کردم ممکن است زمانی مجبور به فروش یا بخشیدنشان شوم و از خودم پرسیدم آیا واقعا تاب اینهمه دلشکستگی را داری؟
برای همین کتابهای خاص را هم کمتر خریدم، تا کمتر دل ببندم! نمیگویم روش درستی است اما به هر حال قرار نیست به بخشهایی از شرایط روحیمان بیتوجه باشیم.
این روزها جز موارد ضروری کتاب نمیگیرم. ترجیحم این است که کتابهای نخواندهام را بخوانم و بعضی کتابها را دوباره یا چندباره خوانی میکنم، از انواع پادکستها و … هم استفاده میکنم.
هر چند روشهای دیگر هرگز با لذت ورق زدن کتاب یکی نمیشوند. اما باید جایی جلوی زیادی خواستنها و مالکیت طلبی را گرفت و به میزان دلبستگیها توجه کرد که قرار نیست به خودمان آسیب برسانیم.
دارم تمرین میکنم از یک سری از کتابهایم دل بکنم. بهترین کار این است کتابی که پیشتر خوانده شده و خاک میخورد، وارد چرخهی مطالعه شود.
بقیهی کتابهایم را سعی میکنم تا حد ممکن و در هر شرایطی نگه دارم که آنها بخش جداییناپذیر زندگیام شدهاند.
و چنانچه چنین شرایطی فراهم نشد، امیدوارم بتوانم نزدِ کسی بگذارمشان که عاشقانه دوستشان داشته باشد و بتوانم هر چند سال یک بار هم شده برای لحظاتی آنها را در دست بگیرم!
آخرین دیدگاهها