خیلی برایم جالب بود وقتی از فرشهای قهری خواندم. فرشهایی که به هر دلیلی ناتمام قیچی میشوند، از دعواهای خانوادگی گرفته تا مرگ و شیطنتِ بچهها و …
فکر کردم چقدر بعضی دوستیها شبیه این فرش قهری میشوند. دوست نادیدهای داشتم که بیآنکه همدیگر را ببینیم، ساعتها با هم چت میکردیم. گاهی برای همدیگر داستان ارسال میکردیم و راجع به آن ساعتها صحبت میکردیم. بعد از اعمال تغییرات باز میخواندیم و نقد میکردیم. خیلی دوست داشتم همدیگر را ببینیم اما شرایط اپیدمی نمیگذاشت. برایش از دوستی گفتم که قبلترها به همین شکل با هم ارتباط داشتیم و کلی به هم انرژی میدادیم. دوستی که هرگز ندیدمش و به ناگاه تماسش قطع شد. و من هرگز نفهمیدم چه اتفاقی برایش افتاده، فقط میدانستم تحت شرایط خاصی قرار گرفته که دوستی به آن قشنگی را کنار گذاشته چرا که وجودش نور بود و تاریکی در آن راه نداشت
دوست جدیدم تشویقم کرد داستانش را بنویسم، ترکیبی از آن دوستی و دوستی خودمان را در دل ماجرایی عاشقانه گنجاندم. در هر بازنویسی ایدههای قشنگی میداد و به نظرم لااقل ساختمان روایت درست از آب در آمده بود.
نیمهی اول سال ١٤٠٠ درگیر کرونای وحشتناکی شدم که ماهها طول کشید از آن شرایط بیرون بیایم، روزهای سختی بود. هنوز از آن حال بیرون نیامده بودم که متوجه شدم دوستم جواب پیام آخرم را نداده. پیگیر شدم و گفت کرونا گرفته و تمام.
چنان کات کردنش ناگهانی بود، چنان بیدلیل بود که تا مدتها منگ بودم. به انتخابش احترام گذاشتم اما بارها از اینکه بیخود و بیجهت رها کرده بود، از رفتار سرخودانهاش دلم شکسته بود. کاش یک جمله، یک جمله بین ما رد و بدل شده بود که دستم به جایی بند بود. کاش یک جمله میگفت که شرایطم خاص است، ناچارم، یا هر دلیل دیگری… فقط کاش کمی مسئولانهتر برخورد میکرد.
هر چیزی که در رابطه اذیتش کرده بود را مطرح میکرد یا حلش میکردیم یا نه. بعدها فهمیدم که حتی سپرده بود که با من در یک گروه نباشد و وقتی حمایت بیدریغ فردی که هر دوی ما را میشناخت از او دیدم، حس کردم زیر پاهایم خالی شده.
دنیا گاهی میتواند همینقدر بیرحم باشد، دنیایی که دوستی او را با تمام لذتهایش به من داده بود، حالا بیهیچ دلیلی سیلی محکمی به من زده بود، و من به داستانی فکر میکردم که نوشته بودم و به جدایی که در آن اتفاق افتاده بود در یک مثلث عاشقانه. یک جورهایی خودم را مقصر میدانستم که دوستم را از دست داده بودم.
و مدتها به این فکر میکردم که خیال واقعیت را میسازد یا واقعیت خیال را، یا هر دو همزمان روی هم تاثیر میگذارند.
نمیدانم تحت چه شرایطی این تصمیم را گرفته بود، شاید انزوای بیماری کرونا، شاید شرایط روحی بد، شاید فردی از او خواسته بود، شاید … ولی به هر دلیلی که بود، کاش با هم حرف میزدیم. کاش در سکوت همه چیز را تمام نمیکرد. کاش لااقل بهانهای میآورد، دروغ مصلحتی میگفت.
وقتی به روزهای دوستیمان و به اشتیاقی که برای ملاقاتش داشتم فکر میکنم، احساس حماقت میکنم. البته که او را بخشیدهام هر چند در بدترین شرایط و به بدترین شکل رابطه را تمام کرد و در این آخرین برخوردش هیچ اثری از دختری که میشناختم لااقل در حد چتهایی که داشتیم، ندیده بودم. طول کشید تا پیامهایش را پاک کنم، تا اسمش را از لیست مخاطبهایم پاک کنم، تا بیخیال پیگیری از طریق این و آن شوم، تا از صفحهاش بیرون بروم و…
اما بعد از آن دیگر دلم نخواست که بعضی دوستهای مجازیام را ببینم، گویی این اشتیاق به ملاقات، به ارتباط نزدیکتر را از من کنده بود و با خود برده بود.
هنوز به خاطر لحظههای فوقالعاده و پرباری که با هم داشتیم دوستش دارم، هنوز هم دلم برایش تنگ میشود، هنوز هم گاهی کلی ابر خاکستری روی سرم شکل میگیرد با کلی علامت سوال اما یاد گرفتهام که زندگی هر فردی مثل قطاری است با مسافرانی که مدام سوار و پیاده میشوند.
بعد از آن دوست دیگری به دلیل اینکه فکر میکرد ممکن است از مسیر او به اهدافم برسم، از قطارم پیاده شد! او هنوز متوجه نشده که راههای زندگی هر فردی منحصر به خودش است، درست مثل اثر انگشتش. بعدتر دو دوست دیگر که دنیای قشنگ دوستی را با اتاق تفتیش عقاید اشتباه گرفته بودند، پیاده شدند. البته که چه انسانهای فوقالعادهای هم سوار این قطار شدند. گویی همهی آنچه در سبد دوستی گذاشتهای و به محض اینکه کارش راه افتاده رفته، دوست دیگری بصورت کاملا غیر منتظره با خود میآورد! اینگونه است که هرگز نباید از انسانها ناامید شد.
و این قطار همچنان به حرکتش ادامه میدهد.
احوال دوستی که قبلترها قطع ارتباط شده بودیم را از خواهرم گرفتم چند وقت پیش. خواهرم گفت ازدواج کرده بوده، گویا همسرش او را محدود کرده. مدتی با محدودیتها کنار آمده ولی بعد از چند سال زنجیرها را پاره کرده و از او جدا شده.
اینها را که شنیدم قلبم فشرده شد، نفسم بند آمد، تا چند روز در این دنیا نبودم. شاید روزی هم متوجه شوم دوست داستاننویسم که قلم زیبایی هم داشت چرا این تصمیم را گرفته. هر چند امیدوارم به یک تصمیم بچگانه برگردد تا سرنوشتی تلخ. هر جا که هست، راهش روشن.
بعضی گلها وقتی گلدان آنها جابهجا میشوند، قهر میکنند.
ما آدمها اما به هزار و یک دلیل قهر میکنیم. قهر میکنیم تا تنبیه کنیم، سرزنش کنیم، توجه بگیریم، ناز کنیم، تا بگوییم دوستت داریم، یا بگوییم دوستت نداریم، یا فقط برای اینکه لج طرف مقابل را در بیاوریم!
قهر که کردیم
لااقل قبلِ آن دلیلش را بگوییم.
عکس را از صفحهی آچاهار برداشتم.
آخرین دیدگاهها