مدتیست که درد را، چه از نوع روحی و چه جسمی، جزئی از زندگی میدانم. همین نگرش به من کمک کرده، بهتر با دردهایم کنار بیایم.
تا جای ممکن سعی میکنم طوری برنامهریزی کنم که کارهای دندانپزشکی و پزشکیام تداخلی با دردهای روتین و ماهیانهام نداشته باشند.
پنج و چهل و پنج دقیقه جراحیام شروع شد و نیم ساعتی طول کشید.
با اینکه دردی احساس نمیکردم، تصور بلایی که داشت سر لثهام میآمد و فشارهای گاه به گاه روی لثه و سردی نخ بخیهای که بلندایش روی لبم مینشست حالم را بدجور خراب کرده بود.
سردم بود و بعد از جراحی کیسهی یخی که دورش دستمالی پیچیده شده بود را باید به مدت یک ساعت، هر دو دقیقه یک بار، روی سمت راست صورتم میگرفتم و برمیداشتم.
میشمردم یک، دو، سه، … صد و بیست و برمیداشتم.
دوباره میشمردم یک، دو، سه… ده. مکثی میکردم ده، نه، هشت،… و شش بار باید تا ده میشمردم و معکوسش را و برمیداشتم…
گاهی یادم میرفت شمارهها را، گاهی کلام کوتاهی میگفتم و شماره از دستم در میرفت. درد اما موزیانه میآمد و میرفت و هر چه زمان میگذشت بیشتر میماند.
اوایل موقع گذاشتنِ کمپرس سرد روی صورتم سریعتر میشمردم، تا زودتر برش دارم. سرمایش اذیتم میکرد.
هر چه زمان میگذشت و لثه از حالت سِری در میآمد، زمانهای نگهداشتنش را کندتر میشمردم تا بیشتر روی صورتم بماند!
این اواخر که سمت راست صورتم داشت کلا درگیر میشد، گاهی روی شقیقه و چشم و نزدیک لالهی گوشم هم میگذاشتم تا درد کمی تسکین پیدا کند.
ترافیک و نبودن جا پارک برای گرفتن داروها و دردی که لجام گسیخته داشت شروع میشد، را باید تحمل میکردم.
داروها را گرفتیم و بطریای آب برای خوردن قرصها تا قبل از پیدا کردن تزریقاتی درد کمی تسکین پیدا میکرد… و تمام این مدت من داشتم بیصدا اشک میریختم.
بستنی هم گرفتیم که نه تکه گردو باید میداشت، نه کیک، نه شکلات. فقط اسکوپ نسکافهای را توانستم بخورم، اسکوپهای طالبی و انبه نه طعم درست درمانی داشتند، نه یکدست بستنی بودند و میترسیدم موادشان به بخیهها بخورند.
اما مثل بطری آب سرد، همان یک اسکوپ معجزه کرد. هر چند بدنم سرد بود و داشتم میلرزیدم اما از جرعه جرعه خوردن آب و قاشق قاشق خوردن بستنی کوتاهی نکردم. کمی بعد از تزریقِ مُسَکن آرامتر شده بودم و اینطوری بود که از تونلِ سرد و تاریکِ درد گذشتم!
آنگاه سر بر شانههایی گذاشتم که تمام مدت کنارم بودند تا خودم را به لحظههای آرامتری بسپارم، لحظههای خالیتر از درد.
دردی که گاه تو را میتراشد، میتراشد و میتراشد تا به الماس درونت برسی و گاه تو را میشکند! و گاه فقط برای جلوگیری از درد بزرگتری است.
چه بخواهیم چه نه، تار و پود زندگی به درد آغشته است.
عکاس را نمیشناسم
نمیدانم برگ دردی تحمل کرده یا نه
اما عجیب زیباست!
آخرین دیدگاهها