چهارده ساعت کار در بدترین شرایط ممکن، با حداقل حقوق، تغذیهای که سه همکار را کشته و دو نفر را دیالیزی کرده و تحقیر و توهینی که چاشنی تک تک لحظههایش شده… و آرزوی مرگ.
جملهای گفت که مثل پتک به سرم خورد. ((کاش بلایی سرم بیاد، خانوادهام دیهم رو میگیرن و خودمم راحت میشم!))
و من همچنان دست و پا میزدم امید را در روح و روان او که زندگیاش را گرفتهاند و او را به پایینترین سطح اجتماعی ممکن کشاندهاند، بکارم.
و من همچنان در تکاپو که رؤیایی در سرزمین خیالش بکارم و او را به دنیای شگفتانگیز خیال، ادبیات و زندگی برگردانم.
که گاه تنها راه نجات ما رویاهایمان هستند حتی اگر آن لحظه غیرقابل دسترس به نظر بیایند.
عکس را پسرم گرفت.
آخرین دیدگاهها