سرش را برمیگرداند، لبهای باریک و قیطانیاش را به هم دوخته، همهی تلاشش برای اثبات بیگناهی به بنبست رسیده.
صورتش چنان از بیمروتی روزگار و قضاوت اطرافیان بیروح و سرد شده که میتواند هوای سرد درون اتاق را منجمد کند. همهی روابط انسانی و در مرکز آن دوستی را منجمد کند. حتی افکارِ فاسدِ آنها که نتیجهی دادگاه را هم نپذیرفتند، منجمد کند.
نگاهش چنان خالی از هر نوع سر زندهگی و شادابیست که انگار رگها راهشان را به صورت، گم کردهاند و حتی قطره خونی در پسِ این نقاب سرد وجود ندارد.
چشمهایش اما هنوز کوتاه نیامدهاند.
تنها بخشی از زبانِ بدن که هنوز در پیِ راه گریزی است. هنوز در حال تکاپوست. کوتاه نیامده و نمیآید.
چشمهایی مملوء از نگاهی پر از “چرا” که فریاد میزنند: پس چی شد، اعتمادی که به من داشتی؟ کجا رفت دوستیِ چندین و چند سالهمان؟ باورم نمیشود. تو هم؟ تو چرا دیگر؟
گویی انتظار این یکی را نداشته. و این تیر خلاصیست بر آن آخرین امید!
فیلم شکار، شکارِ انسانیت است.
شکارِ تفکر در جوامع مدنیست.
شکارِ روابط انسانی بویژه انواعِ دوستیهاست آن هم به بدترین شکل ممکن.
شکارِ امید است.
شکارِ محدودیتهای انسان در قضاوت است.
و ما چقدر بیهوا قضاوت میکنیم و
گاه چه ناجوانمردانه قضاوت میشویم.
آخرین دیدگاهها