١.روی خط بی جان مرزی
پرسیدند ناممان را
یکی گفت: بندرگاهی بیقایق
دریایی بیماهیایم ما
دیگری گفت: آسمانی بیفروغ
کهکشانی بیستاره ایم ما
راست میگفت آن جوان قد بلند؟
در راه ماندگان بیچراغ
گمشدگان تکه پارهایم ما
برهمه آرزوهایمان خط بطلان کشیدهایم
خط خطیهای کودکانهایم ما
شمردند چهار فصلِ بهار
تابستان، پاییز و زمستان را
اما
فصلهای خزان زدهایم ما
تعلیقی دروغین بود زندگی
و ندانستیم، شیشههای سنگ خوردهایم ما
گفتند سنگ روی سنگ بند نمیشود
سنگِ پیِ خانههای ویرانهایم ما
میبینی؟
جُرم ما همه نه گفتن بود
سیبهای به دار آویختهایم ما
به خیالمان کوه زاگرسیم
بلوطهای نیم سوخته در خاکستریم ما
در آرزوی شکفتن بودیم
دیر فهمیدیم درختهای خشکیده
هیزمهای قطعه قطعهایم ما
در رویای کتابی حجیم بودیم
ندانستیم که
پاورقیهای خوانده نشدهایم ما
صدایی آمد که میگفت:
پرندههای مهاجر
خسته، بیآشیانه و بیصدا
شاید هم، نتهای نانوشته
نه، ترانههای بر باد رفتهایم ما
من اما میگویم
دُرنای سفید سیبری در فریدون کنار
مهاجری از جنس امیدیم ما.
٢.ابرها مدتهاست
که برسرزمینم نمیبارند و
گریستن را به ما سپردهاند!
و ما رویاهای کودکانمان را گریستیم
تاریخ را، حتی وطن را گریستیم.
و اینگونه بود که
شبانه روز پاییز را زندگی کردیم.
مرگ نابهنگام را به یقهی پیراهن جوانانمان
گره زدیم
و در گوش نوزادهای رها شده در خیابانها خواندیم.
ما هر روز با دردی بزرگ و غمی بزرگتر
روبهرو شدیم
ولی از پا ننشستیم.
٣.خو کردهایم
به مرگهای روزانه
به شنیدن ضجههای یکدیگر
انگار آسمان هم
بیخیالمان شده این روزها
انگار او هم نمیخواهد
کمی ازدردهایمان را کم کند
نمیخواهد دست نوازشی روی سرمان بکشد
ببار ای آسمان!
ببار.
بگذار ذرهای خستگیمان در برود.
٤.دشمنی در کار نیست
ما خود بلای جان خود شدهایم!
و هر لبخند
نقابیست روی زخمهایمان.
و فریبیست
به وسعت یک صورت.
گاه چنان زهری دارد
که بچه ماری زیر دندانهایش
گاه حتی فاضلابیست متعفن
و گاه سند خریتیست
که با دست خودت امضا میکنی!
میبینی
ما از بس لبخند زدهایم
که دندانهایمان یک در میان افتاده است
و لبخندهایمان را
توی گلدانی کاشتهاند
تا دوباره جوانه بزند؟
کِی تمام میشود
این لبخند بیپیر بر لبهایمان؟
٥.دلم میخواهد
آنقدر واژهی وطن را بشویم
تا لباس سیاه و رد خون صورتش
پاک شود!
٦.تاریخ درد را به یاد نمیآورد
چشمهای غمگین مادران
مشتهای بستهی پدران
امیدهای سوختهی جوانان
و بغضهای نشسته بر گلویمان را
به یاد نمیآورد.
تاریخ ما را به یاد نمیآورد
آوارگی وُ غربتمان را به یاد نمیآورد
او آلزایمری دارد خودخواسته
او تنها تاریخ شروع و پایانها را مینویسد و
خطی هم از آنچه بر ما گذشت.
فقط همین.
چگونه پاییز میتواند
آمار برگهایی را که میریزد
داشته باشد
و ما آمار رویاهایی که شبانهروز دفن میکنیم؟
٧.بهار
پیراهنی از شکوفه برتن درختان میکشد
و تاجی از گل
روی گیسوان قهوهای زمین میگذارد
عشق اما
سبدی از واژه، آغشته به غم
به دامن دنیا میریزد!
٨.همهی زندگی ما پاییز شده است
ما در پاییز متولد میشویم
در پاییز زندگی میکنیم
و در پاییز میمیریم!
٩.پاییز را به تاریخ ما سنجاق زدهاند
پاییز را
به زندگیمان، سرنوشتمان، حتی به مرگمان
گره زدهاند.
گویی از دست دادن تنها کاریست
که از دست ما برمیآید!
میبینی
پاییز چگونه بخشی از هویت ما شده است؟
١٠.پاییز
فقط انقلاب فصلها نیست
که انقلاب قلبهاست.
١١.کوه، هِرَمی مثلثیست که
به شیشهی پنجره چسبیده
خورشید، گوی کروی گدازانیست در روز
ماه، کیکی گاز زده و
ستارهها، اِسمارتیسهای زرد رنگ
در شبهای دوران کودکیام هستند
پرندهها اما
پرندهاند
همیشه پرنده میمانند
آزاد و رها.
آخرین دیدگاهها