بچه که بودم، قصابی کوچکی سر کوچه بود، روزهایی در هفته برایش گوشتِ تازه میآوردند که احتمالا شنبه و سهشنبهای بوده، درست یادم نیست با چه ماشینی، اما لباس خونآلود افرادی که راستهی گوسفند را روی شانه میانداختند خوب یادم است. این لباسها با خونهای خشک شده که رنگش بیشتر به سیاهی میزد و ماشین حمل آنها که ساختهی ذهنم بود و هر بار هم ترسناکتر از قبل، تا سالها بخشی از کابوسهای من بودند.
دقیقا روبروی قصابی، نبش دیگر کوچه، نانوایی سنگکی بود که مدت کوتاهی مردی بیخانمان آنجا میآمد، بلکه کسی نانی برایش بگیرد. فقط خدا میداند چقدر از لباسهای کهنه و کثیف این مرد بینوا که “عمو بخشی” صدایش میکردند، میترسیدم.
بعدها بمباران را تجربه کردم و صدای آژیر قرمز و پناهگاه و آوارگی را. یادم است همه تعجب میکردند که بمباران هوایی، هنوز بخشی از کابوسهای من در سن بیست و پنج سالگی بود!
بعدها افرادی که در روابط خانوادگی ناسازگار بودند و آسیبرسان، مدتی راهشان به خوابم باز شد. البته که این خوابها فقط مربوط به همان دورهی خاص بودند خدا رو شکر.
امتحانهایی که جا میماندم، نخوانده بودم، یا وقت کم میآوردم سر جلسهی امتحان، تسلط نداشتم، یا تسلط داشتم اما تا به خودم میآمدم وقت تمام شده بود و من دور خودم چرخیده بودم هم، زمانی که همهی مراحل تحصیلی را طی کرده بودم، و خیلی از این اتفاقها را حتی تجربه نکرده بودم، کابوسم شدند! فقط یادم است که در مقاطعی از تحصیلم به شدت از عملکردم ناراضی بودم و شاید همان احساسها به این شکل در ضمیر ناخوداگاهم نقش بستهاند. و عجیب اینکه هنوز هم چنانچه در هر مرحلهای از زندگی شخصیام احساس کنم عملکردم ضعیف است، باز سراغم میآیند!
یک جور کابوس هم گاهی در مورد کثیف بودن توالت و نداشتن شیر آب، یا شیر خرابی که باز میکنی خرابکاری به بار میآورد، هم گاهی ما بین کابوسها خودی نشان میدهد. درست مثل پلهای که از آن پرت میشویم پایین و سقوط میکنیم و گویی کابوسِ مشترک بیشتر ماهاست.
این روزها اما کابوسهایم تغییرات عمدهای کردهاند، خودِ دیگرم را وسط خیابان میبینم و فکر میکنم پس جهان موازی که میگویند این است! شاید خودی که در میانسالی به شدت دنبالش هستم، خودی که وقتی نقش همسر بودن، مادر بودن و… را ازش میگیرم، بدجور زمین میخورد.
گاهی هم عزیزانی به خوابهایم راه پیدا میکنند که روزی برای حس ناخوشایندی که در من ایجاد میکردند، با نهایت احترام ترکشان کردم. آنها را کنار گذاشتم نه به خاطر اینکه دوستشان نداشتم بلکه به خاطر احترام به خودم و جالب است که آنها در خواب هم کماکان حس ناکافی بودن، دیده نشدن، نامرئی بودن را به من منتقل میکنند!
قرار بود از کابوسها بنویسم اما دلم میخواهد از خوابهایی بگویم که در آنها مسئلهای مثلا از جلد سوم فیزیک هالیدی را حل میکردم، یا داستانی و شعری مینوشتم و چقدر حالم خوب بود، هر چند صبح هر چقدر هم که فکر میکردم خبری از هیچ کدام آنها نبود!
یادم است در دورهی دانشجویی شبهایی که با عذاب وجدان میخوابیدم، توی خواب همان مباحث را که باید، میخواندم. الان فکر میکنم بهتر نبود همان موقع میخواندمشان تا برای همیشه دست از سرم برمیداشتند!
عجیبترین مسئله در خوابهایم این است که بابا سال هزار و سیصد و هشتاد، خانهی کودکیهایمان را فروخت و جابهجا شدیم اما هنوز نود و نُه درصد وقایع در خوابهایم، آنجا رخ میدهد! فکرش را بکنید دستِ فردی که در سال هزار و چهارصد و دو وارد زندگیام شده را میگیرم و به خانهای ویلایی در دههی شصت میبرم!
عکاس: ناشناس
آخرین دیدگاهها