ساعت دو و بیست و شش دقیقهی روز شنبه است، ساعتی که نود و نُه درصد اوقات خواب هستم.
فکر میکنم چقدر به این سکوت و خلوت نیاز دارم. گاهی روزها میگذرد و از آن بیبهرهام. فکر میکنم کاش میشد مثل خیلیها، شبها بیدار ماند و مضرراتش را هم به جان خرید. در عوض چند ساعت مال خودت باشی، خودِ خودت. اما هر چه فکر میکنم با شرایط زندگیام جور در نمیآید. باید از همین ساعتهای بیداری بیشتر استفاده کنم.
اما همین الان هم نگرانم که با آلارم ساعت ٦:٤٠ دقیقه بیدار نشوم و پسرم برای مدرسه خواب بماند. مخصوصا اینکه هفتهی قبل به واسطهی سرماخوردگی رسما مدرسه نرفته و قطعا فردا به سختی خواهد رفت.
میروم پشت پنجره. نگهبان ساختمان در حالِ ساختِ روبرویی روی پشت بام آمده برای سرکشی، فقط کت تنش است و فکر میکنم توی این سرما چطور دوام میآورد؟ شب کجا میخوابد در این ساختمان بی در و پیکر؟
چند بار سرک میکشد پایین ساختمان، فکر میکنم شاید صدایی شنیده که این وقت شب بیرون آمده.
باید بخوابم زودتر.
پناه بردن به خواب، همیشه حس خوبی دارد. دیدنِ عزیزانی که در معصومانهترین حالتشان هستند هم جذاب است و بالا بردن دوربین و دیدن از زاویهای بالاتر.
که با زندگی در تهران و نگرانی برای زلزله کمرنگتر شده بود. این روزها اما دارم همه چیز را به آن قدرت لایتناهی میسپارم و سعی میکنم زیباییهای این سکوتِ شبانگاهی را بیشتر حس کنم.
آخرین دیدگاهها