هیچ میدانی
دیگر از پسِ روزهای خالی بر نمیآیم؟
که دیگر عشق نه مأمنیست
نه گریزگاهی
که خود، کارزاریست؟
و زمان
نه گذرِ بیچون و چرای اخترکان بر فراز سرمان
نه غلبهی مداومِ روشنایی بر تاریکی و تاریکی بر روشناییست
که تنها هجوم سریع دانههای ساعت شنیست
که از ساحلِ امن دور افتادهاند؟
میدانی
که دیگر هیچ نسیمی آنها را
به آغوشِ دریا باز نمیگرداند و
هیچ بارانی،
بوی مادر را
برایشان زنده نمیکند؟
که اسارت
بو، رنگ و خاطره را
یکبهیک از خاطرها میبرد و
روزمرگی و تکرار را
جایگزین میکند.
پس بیا
تا دیر نشده
دانههای شن را به ساحلی امن بازگردانیم.
شاید طلسم دانهها بشکند و
در عشقی ابدی غوطهور شویم،
از کجا معلوم
شاید این بار ما زمان را
به اسارت خویش در آوریم!
آخرین دیدگاهها