برعکس صبح که با حال نزاری از آنهمه خواب عجیب غریب بیدار شدم، انگار که از میدان جنگ آمده بودم، روز نسبتا آرامی داشتم که به مرور بهتر هم شد.
اول صبح کمی مطالعه کردم و نوشتم. بعد تمرینهای موسیقی را انجام دادم و سر ظهر حین انجام یک سری کارهای شخصی فایلهای صوتی دو داستان و دو حکایت از مهشید امیرشاهی را گوش دادم.
راویِ طنازِ داستان “سگها” بُعد دیگری از توانایی راویهای نویسنده را نشانم داد.
داستان “نام… شهرت… شماره شناسنامه” از بس تصویرسازیِ عالیای داشت که فکر کردم بعضی جزئینگریهایش به فیلمنامه تنه میزند.
مسئلهای که این داستان را از داستانهای فقر دیگر متمایز میکند، زاویه دید و احساسِ متفاوت راوی و مالباخته است که زیرکانه متوجه ریشهی مشکل که اختلاف طبقاتیست میشود.
جالب اینکه با وجود دلخوریای که از رضا دارد، که روزی برای رسیدگی به کارهای منزل استخدامش کرده بوده، و با وجود سوء استفادهی رضا از این اعتماد، دلش میخواست رضا را قویتر میدید.
دلش میخواست، رضا به جای فرونشاندن خشمش با دزدی، با کینه به چشمهای او زل میزد، یا لااقل بعد از دستگیری، رضا را آنقدر ضعیف و ناتوان، در حال گریه و عجز و التماس نمیدید.
دو حکایت “قورباغه و گاومیش” و “روباه و کلاغ” را هم شنیدم.
شنیدن داستان از زبان نویسنده به نظرم همیشه جذاب است چرا که نویسنده بهتر و بیشتر از هر کس به متن تسلط دارد و احساساتش درگیر است.
از سر ظهر به شدت حالم خوب بود. و حس سرخوشی و شادی فوقالعادهای داشتم که نمیتوانم به هیچ کدام از کارهای روزانه نسبتش بدهم. که به مجموعهای از کارهایی که انجام دادم، مرتبط بود، مخصوصا کارهایی که انجام دادنشان مدام به تاخیر میافتاد.
که طعمِ شیرینِ انجام یکدفعهای و سریعشان به تن و جانم نشست. و جالب اینکه کارهای شخصی همان روز را هم به بهترین نحو انجام دادم. کارهایی که بیشتر از آنکه برای زیباییِ ظاهری ما باشند، باعث آرامشی درونی ما میشوند. در مجموع حس خوبی داشتم، حسی که حدودا پنج شش ساعتی با همان کیفیت و کمیت همراهم بود!
همینقدر بگویم حتی رنگ لاکی که زدم را با تمام وجودم دوست داشتم. آنقدر سبک و راحت حاضر شدم و از خانه بیرون زدم که انگار وزنی نداشتم و نیروی گرانشِ زمین چند ساعتی بیخیالِ وزنِ خودم و غم و غصههایم شده بود!
یاد جمعه شب افتادم که از بس مدتها بود زمان خالی نداشتم، ساعت نُه شب گفتم: ((نه تلفن، نه مهمونی، نه فکر به موندن آشغالها دم در، نه مرتبی و نظافت خانه، نه فکر به نهار فردا، نه بیماری، نه اخبار و شرایط جامعه، نه چه کنیم و چه نکنیم ، نه دلهره و نگرانی خانوادههایمان، نه فکر به این کار و آن کار و این پروژه و آن برنامه؛ نمیخوام درگیر هیچ مسئلهای، مطلقا هیچ مسئلهای بشم.
فقط میخوام نُه تا دوازدهِ شب رها باشم و بیدغدغه، فقط همین!))
و جالب اینکه جز نیم ساعتی که مطالعه کردم، مقدور نشد!
آخرین دیدگاهها