جعبهای از کلماتِ شیرین، یکی از برنامههایم برای پیشکشی بود. اما پنجشنبهای که قرار بر انجامش بود، چنان برنامهها به هم پیچید که نتوانستم قدمی در راستای آن بردارم.
دیر شده بود خیلی. و من هیچ کاری نکرده بودم. حتی با کمالگرایی، ایدههای جذاب و کوچکی که آرام آرام میتوانستم پیشکش کنم را هم از دست داده بودم. کمی از خودم ناراحت بودم، کمی دلخور و خیلی زیاد شرمنده. مشکلات؟ مشکلات که همیشه هست. فکر کردم، اینهمه مدت کجا بودهام؟ چرا اینقدر تاخیر داشتهام؟ الان چطور میتوانم کنشگری سریع و موثری داشته باشم؟
به عادتِ زمانهایی که فکرم درگیر است، شروع کردم به راه رفتن توی هال. صدای کارگر ساختمان کوچهی بالاتر آمد که داد زد: چای آمادهس.
رفتم پشت پنجره و بلافاصله عکسی گرفتم از اسکلت سیمانی و تیرآهنی ساختمان و کارگرهای در حال کار. خودش بود. قرار نبود که کار عجیب غریبی انجام دهیم. قرار بود بیتفاوت از محیط اطراف نگذریم. خوشحال بودم چرا که بخشی از جواب سوالم را پیدا کرده بودم.
بارها پیش آمده بود فردی را در خیابان ببینم، بروم نوشیدنی خنکی همراه کیک، بستنی یا ساندویچی برایش بگیرم یا مبلغی کمکش کنم. هر مورد هم تجربهای متفاوت از دیگری بود. از خریدهایی که برای کودکان زبالهگرد که سر ظهر به سایهی درختی پناه برده بودند و بخشی از آن را برده بودند عوض کنند و صاحب مغازه با آنها کنار نمیآمد، گرفته تا کارگران شهرداری که برای استراحت روی صندلی نشسته بودند و برایشان سفارش گرفتم و هر بار به جمع آنها اضافه شد و من هم سفارش را اضافه کردم. جالب اینکه بعد از آخرین سفارشِ من، باز بر جمعیت آنها اضافه شد و آنها آنقدر قشنگ خوراکیها را بین خودشان تقسیم کردند که من شگفتزده شده بودم. و فکر کردم کاش این رفتار الگویی میشد برای همهی ما. فردی که هم کیک داشت هم آب میوهی طبیعی، یکی را برمیداشت و آن یکی را به دیگری میداد و…
بله در خیابان همیشه از این دست اتفاقها افتاده بود اما اینکه من برای کارگران شریف ساختمانی در کوچهای دیگر شیرینی ببرم، هرگز. تازه داشت یادم میآمد قبلترها وقتی همسایهای ساخت و ساز داشت، علاوه بر صاحبخانه، همسایهها چای و شیرینی یا پارچ آب یخ یا شربتی متناسب با فصل یا حتی عصرانهای مهمانشان میکردند. اما این روزها که در قوطی کبریتهایی تنگ هم زندگی میکنیم، چقدر دور شدهایم از همدیگر!
خب بخش کوچکی از پیشکشیام آماده بود. بقیه را چکار میتوانستم بکنم. فکر کردم جز کلمه چه در بساط دارم. و یاد ترانهی دریا از لورکا افتادم.
(دریا خندید
در دور دست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.)
– تو چه میفروشی
دختر غمگین سینه عریان؟
– من آب دریاها را
میفروشم، آقا.
– پسر سیاه، قاتیِ خونت
چی داری؟
– آب دریاها را
دارم، آقا.
– این اشکهای شور
ار کجا میآید، مادر؟
– آب دریاها را من
گریه میکنم، آقا.
– دل من و این تلخی بینهایت
سرچشمهاش کجاست؟
– آب دریاها
سخت تلخ است، آقا.
(دریا خندید
در دور دست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.)
صدایی در ذهنم میپیچید:
– تو چه آوردهای برای پیشکش ای عزیز؟
– من سبدی از کلمه آوردهام. سبدی حصیری با گل آفتابگردانی و پاپیونی از ربان قرمز به دستهاش.
خوب یادم است بعد از خواندن نحوهی کشته شدن جنایتبارِ لورکا، این شعر که بارها تکهپارههایش را در صفحههای مختلف اینستاگرام و پروفایلها و… دیده بودم، چقدر برایم عمیقتر و انسانیتر شده بود. او در راه شعر کشته شده بود! و آیا از این رویداد غمگینتر و در عین حال زیباتر هم هست؟
سبدم را با شعری از لورکا پر کردم. لورکا که از چهرههای درخشان شعر اسپانیا است، زمانیکه به خاطر مسائل سیاسی به او اعلام شد دیگر چیزی ننویسد، زیر لب دو بار زمزمه میکند: ترجیح میدهم بمیرم!
میگویند سقراط با نوشیدن جامِ شوکران اولین شهید راه علم بوده است. با این شرایط آیا نمیتوانیم فدریکو گارسیا لورکا را شهیدِ راه شعر و ادبیات بدانیم؟
با هم “ترانهی ناسروده” را از این شاعر نامی و جهانی میخوانیم:
ترانهیی که نخواهم سرود
من هرگز
خفتهست روی لبانم
ترانهیی
که نخواهم سرود من هرگز.
بالای پیچک
کرم شبتابی بود
و ماه نیش میزد
با نور خود بر آب.
چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانهیی را
که نخواهم سرود من هرگز.
ترانهیی پُر از لبها
و راههای دوردست،
ترانهی ساعات گمشده
در سایههای تار،
ترانهی ستارههای زنده
بر روز جاودان.
جز جملهی “سبدی از کلمه آوردهام” که مدام در ذهنم تکرار میشد، چه مسئلهی دیگری باعث شد ترانهای از لورکا پیشکشی من باشد را نمیدانم هر چند خوب میدانم که هیچ چیز در این دنیا بیدلیل اتفاق نمیافتد. حتی تصادفیترین وقایع هم گویی حلقهای از زنجیر بزرگ دنیا هستند.
میدانم که همچنان نیاز به کنشگریهای دیگری دارم. و میدانم همینکه خواهان باشم، پازلهای دنیا طوری چیده میشوند که بتوانم سهمی از آن را از انِ خود و همسفرانم کنم.
فقط باید چشمهایم را ببندم و دقیقتر ببینم!
در پایان هم باید بگویم خودم هم هیچ ارتباط میان روایت انتخابیام، سگ و گربهها، با این پیشکشی پیدا نکردم جز اینکه هر ذرهای از این هستی ماموریتی دارد، حلقهایست تنیده در حلقههای ریز و درشتِ دیگر. من دو گربه را میشناختم که مونسِ عزیزی بودند تا همین چند روز پیش، حتی آنها باعث شدند که من این روایت را انتخاب کنم. آنها کاری کردند که از دستِ هیچ انسان یا حیوانِ دیگری بر نمیآمد، آن هم فقط با بودنشان، با نوازش خواستنها، توجه گرفتنها، میو میو کردنها و شیطنتهایشان. و تازه مطلع شدهام که همین روزها به جایی سپرده شدهاند. ممکن است هرگز نبینمشان. اما قطعا هر گربهای را ببینم یادشان خواهم کرد.
میخواهم خطاب به آن دو عزیز بنویسم:
ممنونم. بابتِ همه چیز، ممنونم. برای لحظههایی که شما بودید و ما نبودیم. برای تک تک لحظههایی که بودید و زندگی بخشیدید. کاش، فقط کاش میدانستید چه کار بزرگی در همین مدت کوتاهِ برای ما انجام دادهاید. شما به من درس بزرگی دادید که در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشود. دلتنگتان هستم. خیلی دلتنگ. امیدوارم که من هم بتوانم با حضورم دلی را مطمئن کنم، با حضورم بار سنگینِ هستی را از دوش عزیزی بردارم. امیدوارم.
آخرین دیدگاهها