زندگی دردِ شیرینی‌ست، دوست داشتن هم

مسافر چند روزه‌ این کره‌ی خاکی

 

١.قلبم را دو قسمت کردم
نیمی را به تو دادم
نیم دیگر را نگه داشتم
تا با آن دلتنگت شوم.

٢.بر رویایی ابری می‌نشینم
و می‌بارم و
می‌بارم 

آنقدر که
بالاخره چترت کنار برود لحظه‌ای و
روی شانه‌ات فرود آیم.

٣.سکوت

قطره قطره

سوراخ می‌کند

تخته سنگ تنهایی‌ام را

نگاه کن!

واژه‌ی عشق 

روی سنگ حک شده.

٤.دلهره‌ی نبودنت
دلهره‌ی پر کردنِ برگه‌ی سفیدی‌‌ست
که باید به همه‌ی گناهانت اعتراف کنی در آن
یا دیدن کابوسی‌ست
که هر بار از خواب می‌پری
نفسی عمیق می‌کشی
آبی به سر و صورتت می‌زنی

دوباره که می‌خوابی
ادامه‌ی کابوس به سراغت می‌آید!

٥.این روزها
شبیه رودخانه‌ای هستم
که جز خزه‌هایی سبز رنگ و
بد بو بر بسترش
چیزی به جا نمانده است
فقط تکه ابری می‌تواند
شکوه جاری در من را بازگرداند
تکه ابری پراکنده،
در چشم‌های نمناک تو!

٦.بهار را که آوردی
تابستان، خود را به آتش کشید
پاییز، تکه‌ پاره کرد ابرهایش را
زمستان، زمین را سفیدپوش کرد
چکار کردی با فصل‌ها
بی انصاف؟!

٧.دوست داشتنت
تیزی تیغی‌ست بر گلوی گوسفند
سنگی نشسته بر سینه‌ی گنجشک
قلاب ماهیگیری در دهان ماهی

تیری بی‌قرار در لوله‌ی تفنگ
سنگینیِ نگاهِ دوربین شکاری‌ به دنبال آهو

و نیروی جاذبه‌ی سیاه‌چاله‌ای به انتظار ستاره‌ای درخشان
دوست‌داشتنت سخت‌ترین نوع مردن است
می‌بینی؟

٨.خواب‌هایم از دل تاریکی بیرون می‌زنند
و تو را با خود می‌آورند
نمی‌دانند
تو در روشنایی روز
چون یخ ذوب می‌شوی
تا قطره قطره به خوابهایم سرازیر شوی!

٩.روزی از گالری عکس گوشی‌ات بیرون خواهم زد
و دوباره همان جا خواهم نشست
درست روبروی تو
تو به سمت پنجره خواهی رفت
پرده را کنار خواهی زد
تا نور گل‌های قالیچه، صندلی و کتابخانه را
قاب‌بندی کند
و بهار به اتاق برگردد
امیدوارم گالری را پاک نکرده باشی
عزیزم!

١٠.از هر طرف که به دنیایت وارد می‌شوم

از هم می‌پاشم

مثل نوری که به سنگ الماسی می‌رسد

و بی صدا از هم می‌پاشد

ولی طیفِ نوریِ زیبایی خلق می‌کند!

١١.جوان‌تر که بودیم
تنهایی‌مان را با هم تاخت زدیم
دنیا به تو رسید و
تو به من
هر‌طور حساب کنیم باز من بُردم!

١٢.آغازی بود

دوست داشتنت

که هرگز پایانی نخواهد داشت

حال هر جایی می‌خواهی ببار

ابر سرگردان

ای عشق!

قنات‌های زیر زمینی به‌هم راه دارند

و چشمه

خواهد جوشید از دل سنگیِ زمین.

١٣.در جریان گرم نگاهت
موج می‌زند دریایی
و من چون نهنگی به گل نشسته
می‌مانم
که نه توان برگشتن دارم و
نه یارای نفس کشیدن
من در برزخی میان رفتن و ماندن
دارم هر لحظه جان می‌کنم.

١٤.گل‌ها پژمرده می‌شوند
درها بسته و امیدها ناامید
تو اما چون گل نیلوفری
روی آب می‌شکفی
و مامنی می‌شوی
برای سنجاقکی
که نگاهش را پروانه‌ای ربوده است.

١٥.شعرهایم

به دنبال ردی از تو تمام دشت‌ها را

تاختند وُ

تاختند وُ

تاختند

تا دست آخر

با عطری میان یال‌هایشان بازگشتند

و با تکه‌پاره‌های ابری

که از دلتنگی سر به کوه می‌ساییدند و

اشک‌هایشان تمام دره‌ها را پر کرد.

شعرهایم

نوید آمدن بهار را دادند

حال هر روز

کار من جمع کردن گرده‌ی گل‌هاست

در مسیر باد.

٭٭٭

١.دوست داشتن
راهی‌ست به سمت پرتگاه
چه سقوط کنی
چه پرواز
هرگز به روزهای قبل برنخواهی گشت!

٢.دورتر خواهیم رفت

قلب‌هایمان اما

تندتر خواهند زد

راز دوست داشتن را

تنها قایقی می‌داند

که برای محو شدن در افق

به دریای طوفانی زده است.

٣.و اندوه در ما
استخوان ترکانده است
برای همین است
که هر روز عاشق‌تر می‌شویم و
شبی نیست که
با ماه حرف نزده باشیم
ستاره‌ای نمانده که
نشمرده باشیم و
شعری عاشقانه که
زیر لب زمزمه نکرده باشیم.

٤.آن‌قدر خسته‌ایم
که شب با دیدن‌مان نمی‌خواهد روز شود
و تاریکی دارد از تنهایی می‌پوسد
چرا هیچ‌کس چشم‌هایمان را نمی‌بیند
و صدای دردی که در آنها جاریست را
نمی‌شنود؟
و مرگی که سال‌هاست
در ما حلول کرده است را
نمی‌بیند؟
چه‌ می‌توان کرد
وقتی مرگ از زندگی‌مان
پیشی گرفته است؟
و دنیا
گور بزرگی‌ست
برای لحظه لحظه جان دادنمان؟
و عشق سال‌هاست
که از زمین گریخته و
به گورستان ستاره‌ها پناه برده‌ است
و ماه
گورگنی‌ست
که از فرط پیری خم زده است و
آخرین گور را
برای عشق کنده است!
نکند به چشم ستاره‌های آسمان
ما آدم‌هایی هستیم که سال‌ها پیش مرده‌ایم
ولی هنوز نفس می‌کشیم
راه می‌رویم
به‌‌هم می‌آمیزیم
و کودکانی مرده به دنیا می‌آوریم؟
می‌بینی
فاصله که باشد
همه چی رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد؟
ولی مگر می‌شود
مرده را از مرگ ترساند؟!

٥.رویاها که خیس می‌شوند
درها که بسته می‌شوند
پرنده‌ها که کوچ می‌کنند
زندگی پر می‌شود از یک هیچ بزرگ
چون حباب صابونی
که بزرگ و بزرگ شدنش تهدیدی‌ست
برای دل کوچکی در کوچه.

٦.خط پایان

سرابی‌ست

که هرچقدر به سمتش می‌دویم

دور و دورتر می‌شود

دیگر قرص‌ها، شیر‌گازها، طناب‌ها، دره‌ها، ریل‌های قطار و دریاها

از ما خسته شده‌اند.

٧.آنقدر دوست‌داشتن‌هایمان را
میان قلب‌های سرخ‌مان نگه داشته‌ایم
و شبانه‌روز دویده‌ایم
که فقط مورچه‌ها می‌توانند آن‌ها را
میان قفسه‌ی سینه پیدا کنند در دل خاک وُ
برای ملکه‌شان سوغات ببرند!
٨.بالاخره روزی
در ریشه‌های گرم درختی کاج
جاری می‌شوم
و در قهوه‌ای ساقه‌ و سبزی برگهایش
سیال خواهم ماند
آنگاه لانه‌ی پرستویی را با شاخه‌هایم
لمس می‌کنم
با نسیمی بازیگوش هم‌اغوش می‌شوم
شکوه پرواز را
به دانه‌هایم پیوند می‌زنم
که شوق جوانه زدن
جاذبه‌ی زمین را برایشان دو برابر کند و
سقوط را دلنشین!
٩.درخت کاج
غبطه نخواهد خورد
به درختان کوچه باغی که
تن و جانشان را به فصل‌ها سپرده‌اند
درخت کاج
پرواز را به دانه‌هایش می‌آموزد
و همیشه سبز بودن را.
راه آزادی
همیشه از رنگ‌ها نمی‌گذرد
پسرم!
١٠.بهار
نه سرمای زمستان را می‌زداید
از کفش‌های دختربچه‌ی سر چهارراه
نه خاطره ی
سرخی مانده بر گونه‌ها و
کبودی ناخن‌هایش را.
بهار تنها می‌تواند
لب‌های دختربچه‌ای که از ماشین سان‌روف
به بیرون سرک کشیده را
با آلبالوهای نوبرانه‌اش
سرخ‌تر کند وُ
شکوفه‌هایی
روی گیسوان سیاه رنگ دخترک سر چهارراه
بنشاند.

٭٭٭

١.و من

دردهایم را

میان کلماتم پنهان می‌کردم همیشه

می‌ترسیدم

روزی جوانه بزنند و تاریکی خلق شود!

اما شعر شدند وُ بر لب‌هایم روییدند!

می‌دانی؟

شعرِ من

سپیدی‌اش را از برف می‌گیرد
و کوتاهی‌اش را از شب یلدا!

و غم‌هایش را از اناری خشک شده بر شاخه می‌گیرد.
شعرِ من
شبنمی‌ست یخ‌بسته
بر گلبرگ رزی به رنگ سرخ
در بالکن کلبه‌ای چوبی.

غمگین‌ترین شعر جهان را هم که بنویسی

بعد از اینکه شعله کشیدی و سوختی

از میان خاکسترت برمی‌خیزی

چون ققنوسی زیبا.

٭شعرهای سپیدم
از بس دلتنگ شده‌اند
سر به سرخی می‌زنند
چون پرچم صلح سربازی
که کفنی قرمز شده روی صورتش!

٭تنها شعر سپید است
که می‌تواند
قوانین نیوتن را دور بزند.
و در اوج بی‌وزنی
تمام ترازوهای عدالت را هم

زیر سوال ببرد!

٢.جام شوکرانی بود

جمله‌ی

رهایش کن

جامم را سرکشیدم

به سلامتی همه‌ی رویاهایم!

٣.زخم بزرگی‌ست زندگی‌
که هیچ پمادی تیمار نمی‌کند
تاول‌هایش را
سکوت اما

چکه چکه می‌ریزد
از تنهایی‌ و دلتنگی‌هایمان.

و دویدن
بخیه‌ای‌ست برای زخم‌های زندگی
با نخی نامرئی به نام رویا
هیچ‌کس نمی‌تواند
رویای خیس تو را از من بگیرد
حتی خود تو!
که دوخته شده ای به لب‌هایم
و بخیه شده‌ای به سرنوشتم
ای آزادی!

میدانی
آنقدر سنگ شده‌ایم
که جسم بی‌جانمان روی آب نمی‌ماند؟
تو اما نترس
دلیل سنگ شدنمان را لو نمی‌دهیم
هیچ کاراگاهی دستش
به نگاه سنگی تو نخواهد رسید
مدورای نازنین
ای خدای رویاها!
وآنقدر از زندگی تهی شده‌ایم
و از درد پر
که حتی عشق
با بال‌های افسانه‌ای‌اش
لبخندی بر لب‌هایمان نمی‌آورد
و باد قاصدکی به ارمغان نمی‌آورد.

٤.زندگی گاهی
قالیچه‌ای‌ست بر دار
که هنوز پایین نیامده
تارو‌پودش را جویده اند، بیدها
شاید هم گلی‌ست
که ریشه دوانده در دل کاغذ‌دیواری
و منتظر دستی که گردوخاکش را بگیرد
اما ناگهان
دست با سطلی رنگ پیدایش می‌شود!
زندگی گاهی
عجیب غیر‌قابل پیش‌بینی‌ست.
و عشق
شاید گُلی‌ست
شکفته میان شکاف سنگ‌فرش پیاده‌رویی
که لگد می‌شود روز اول شکفتن
چون گل‌های زیبای قالیچه‌ای قدیمی.

شاید هم الاهه‌ای‌ست
که قلمرویش را چون
تارهای عنکبوتی می‌گستراند
و هر چه که در آن گرفتار می‌شود
را محو می‌کند.

٭این روزها زندگی
شبیه چراغ بالکنی‌ست
که تمام روز را روشن مانده
و نور کم‌سویش
حتی شب‌پره‌ای را وسوسه نمی‌کند!

شاید هم

ناله‌ی زن زائویی‌ست
که به تاریکی غلیظی چنگ می‌اندازد
و ناخن‌هایش را به سختیِ نفوذناپذیری می‌گیراند
ولی هرچقدر که زور می‌زند
نمی‌تواند
کودکش را به دنیا بیاورد.
زنی که دنیا را درختی‌ می‌بیند
با میوه‌هایی از جنس جنین
که باد لای وغ‌ زدن‌هایشان می‌پیچید
و معصومیت‌شان را آفتی می‌زند
به نام زندگی!

٭شاید زندگی
همان معادله‌ی n مجهولی‌ست
که قرار نیست
همه‌ی مجهول‌هایش پیدا شوند!

٥.آتش زیر خاکستری‌ هستی
ای عشق!
میبینی
چگونه در شعرهایم
شعله می‌کشی؟

٭از برخورد سنگ‌های چخماخ

آتش درست می‌شود وُ

از تلاقی نگاه ما عشق

گویی عشق

آتشی‌ست پنهان درونمان

چون آتش نهفته در روح شاخه‌ای درخت.

اگر سوختن را از شاخه‌های خشک بگیرند

شعله‌ی آتش را از سنگ‌های چخماق
و عشق را از نگاه‌های گریزانمان
دنیا دیگر جای امنی نیست.

٭عشق

آتشی‌ست پنهان میان دیدگانمان.

٦.من همان جمله‌ی
((دوستت دارم))
روی دیوار خانه‌ای متروکم
که دستی می‌آید و رنگی می‌پاشد به آن
یا نقاشی قلبی
روی پاکت سیگاری در جوی آبم
یا همان چشم‌های کشیده
با خدکاری آبی رنگ
گوشه‌ی روزنامه‌‌‌ام
که انتظار نشسته بر شیشه‌ی پنجره را
پاک می‌کند با شیشه‌پاکن
می‌بینی
من هر چه هستم
نشانی از توام
ای عشق؟!
٧.آیا دلتنگی
همان عطری نیست
که توی کوچه می‌پیچد در غروبی دلگیر؟
یا پنجره‌ی خانه‌ی کوچکی
که جایش را دیواری بلند گرفته است؟
یا ترانه‌ای
که از ضبط ماشینی در اتوبان شنیده می‌شود؟
و عشق
همان پروانه‌ای نیست
که پرهایش را به شمع هدیه می‌دهد
تا گل را دلداده‌ی خویش کند؟
٨.و ما دچار اضطراب جدایی می‌شویم
چون کودکی
که پشت نیمکت‌های چوبی
درست روبه‌روی گل‌های روی روزنامه‌دیواری
نشسته است و
بهانه‌ی گل‌های پیراهن مادرش را می‌گیرد
و ما دلتنگ می‌شویم
برای کسی که هرگز نبوده‌ایم
برای چیزی که هرگز نداشته‌ایم
برای کسی که هرگز ملاقاتش نکرده‌ایم
و بدتر از همه
برای سپیده‌دمی که هرگز ندیده‌ایم
گویی
ناف ما را با دلتنگی بریده‌اند وُ
در گوش‌هایمان درد را زمزمه کرده‌اند
موقع تولد!
٩.دست‌ها وُ پاهایت را که زنجیر زدند
چشم‌ها، گوش‌ها و دهانت را
که بستند
رویا بباف
دست هیچ‌کس به رویاهایت نمی‌رسد
و رویاها
روزی بالاخره تو را آزاد خواهند کرد!
٭چگونه می‌توانند تمام شوند
رویاها
در حالیکه
تمام روز، تمام شب
حتی در خواب‌هایت هم
چون جاده‌ای بی‌انتها ادامه دارند؟
در گل شقایقی که از تو خواهد رویید
و مورچه‌ای که از تو اطعام خواهد کرد هم ادامه خواهد داشت
نازنینم!
١٠.من
تو را به طلوع آفتابِ پشت کوه‌های زاگرس
و به درخت‌های بلوط‌ و لاله‌های واژگونش
و به عطر پونه‌های وحشی در دامنه وُ
نسیمِ خنکِ دویده در بوته‌هایش
قسم می‌دهم
که سری به ما هم بزنی
ای آزادی!

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *