یک روز دیگر هم گذشت با همهی لذتها و سختیهایش.
اما وسوسهی شرکت در دورهای فلسفهی را کنار گذاشتم امروز. گویی مشغله از حدی بیشتر شود، نتیجهی معکوس میدهد و حال خوب را از تو میگیرد. امیدوارم بعدها بتوانم در شرایط مناسبتری شرکت کنم.
از لذتهای امروز صبح، آموختن در مورد سایت بود و برگشتنی یک ساعتی همراه بودن با دوستی در کافهای دنج و صد البته باران عصر بعد از روزی پرمشغله.
اما نگویم که برای همان یک ساعت و به خاطر براورد اشتباهی که کرده بودم، خیابانِ ریحانی را دویدم که پسرم از مدرسه رسید، کمتر پشت در بماند، وقتِ گرفتن اسنپ نداشتم و با دردسر تازه قبل از چهار راه قلیجخانی موفق شدم، تاکسی بگیرم!
پسرم کیک و چیپسی از مغازهی بغل دست خانه گرفت و دوتایی بالا رفتیم. روز خوبی نگذرانده بود و در کل ناراحت بود از برخورد یکی از معلمهایش.
او هنوز مدیریت احساسش را نیاموخته، مسئلهای که ما بزرگترها هم کماکان درگیرش هستیم. کمی با هم صحبت کردیم و قول پیگیری دادم.
طیِ تماس تلفنی با نزدیکترین رادیولوژی، با منشیای حق به جانب مواجه شدم که فرسنگها دور از انسانها در قصرش لم داده بود و در پاسخ به سوالی که در مورد خلوتی مرکز پرسیده بودم، گفت: ما وقت نمیدیم از قبل، تشریف بیارید. از هشت صبح تا ده شب هستیم.
من سوالم را تکرار کردم: مرکز خلوته؟ بیام، کارم راه میافته؟
انگار که با خنگترین موجود روی کرهی زمین صحبت کند، گفت: ما وقت از قبل نمیدیم باید بیاین. گفتم که از هشت صبح تا ده شب.
و من متحیر از عدم همکاریاش سعی کردم بدون اینکه تندی کنم منظورم را بگویم. گفتم: عزیزم! تایم رو فرمایش کردی، من عجله دارم میخوام بدونم الان بیام کارم راه میافته یا نه؟
که با بیحوصلگی گفت: الان خلوته ولی ممکنه یهو ده نفر بیان.
اضافه کردم: منم همین الان مد نظرمه و اینکه بصورت نرمال خلوته یا نه…
فکر کردم یعنی واقعا درکی از شرایط اضطراریای که ممکن است بیماری درگیرش باشد، ندارد؟! یا خودش را به آن راه میزند.
زیر باران تا رادیولوژی که مسیر ماشین خوری هم نداشت رفتم و متوجه شدم از عکس پرینت نمیگیرند، فقط به واتساپ میفرستند و این یعنی هیچی به هیچی. جالب اینکه تلفنی پرسیده بودم عکس را بلافاصله تحویل میدهند یا نه، اما به تاثیر تکنولوژی بر زندگی و اینکه پزشکم پرینت عکس را میخواست فکر نکرده بودم.
برگشتم، با کلی چالش پسرم را راهی آموزشگاه کردم و با تاخیر خودم را به او رساندم.
ذهنم به هم ریخته بود. این عکسِ رادیولوژی را نمیشد روز قبل گرفت و از صبح من موفق نشده بودم، انجامش بدهم. فکر کردم چرا قبول کردم دوره امروز صبح باشد، در حالیکه با دردسر چهارشنبه را از قبل خالی کرده بودم. اما مگر نه اینکه بارها دیگرانی حتی ناشناس در موقعیتهای دیگر، ملاحظهی شرایط من را کرده بودند.
فکر کردم اگر یک ساعت زودتر برمیگشتم فشردگی برنامهها کمتر اذیتم میکرد ولی مگر نه اینکه به ندرت همچین فرصتی برای مصاحبت با عزیزی پیش میآید.
و نهایتا فکر کردم بگذارم وقایع چون رودخانهای مسیر خودشان را بروند و خودم را به جریان زلالش بسپارم.
با این شرایط تنها راه این بود زودتر بروم رادیولوژیِ نزدیک مطب و از آنجا بروم مطب. ماشین را برداشتم از پارکینگ و سر راه همسرم را سوار کردم. خیابانها قفل بودند.
منشی دندانپزشکم پشت تلفن هیچ همکاری نکرد. اصلا انگار در کشور دیگری زندگی میکرد نه ایران، که با باریدن دو نمه باران تمام خیابانها قفل میشوند. با کلی استرس بالاخره رسیدیم.
نتیجه عکس خوب بود اما متاسفانه زخم هنوز کامل خوب نشده بود! کلی توصیه گرفتم و البته کلی به خاطرِ اغراقِ همسرم برای انجام توصیههای آقای دکتر خندیدیم.
برگشتنی باز ترافیک سنگین بود و خریدهای ضروری برای فردا و کار پرینتی و… را هم سر راه انجام دادیم.
به خانه رسیدیم که نفسی تازه کنیم، تازه متوجه شدیم اخرین مهلت کارهای هنری پسرم بود و… با وجود خستگی طرح اولیه اسب را برایش زدم و همسرم درگیر کارهای کامپیوتریاش شد.
همینکه چیزی خوردم، روی کاناپه خوابم برد.
الان که بیدار شدم مسواکم را بزنم و قرصهایم را بخورم، دلم خواست از روزی که گذشت چند سطری بنویسم قبل از اینکه دوباره بخوابم.
و الان دلم میخواهد شب آنقدر کِش بیاید که خستگیهایم در برود. دلم شبی آرام میخواهد، بیکابوس، بی دلهرهی فرشته کوچولویی که دیروز عمل جراحیاش انجام نشد، بیدلهرهی بیقراریهای چند شبِ اخیر عزیزی، که با کهولت سن شرایطش بدتر میشود.
دارم فکر میکنم چرا برخلاف سالهای گذشته با چهار تا شش ساعت خواب، مدام کمبود خواب دارم؟!
دارم فکر میکنم چرا اینقدر سر خودم را شلوغ کردهام؟ بعد فکر میکنم لااقل از گذراندن روزی ملالآور گریختهام. از طرفی مگر چند سال دیگر میتوان تلاش کرد، یا حتی توانِ دویدن داریم؟ به قول عزیزی استراحت بماند برای دورهی پیری.
اما در کنار همهی این مسائل ترجیحم این است موقتا برنامهای اضافه نکنم، هر چند حسرتآور است.
بارانی که التیامبخش بود.
آخرین دیدگاهها