دسته‌گلی در لنگرگاه

دست‌هایم را
میان لنگرگاهی به آب می‌دهم
که گل‌های نیلگونش
در کرانه‌ها به تماشایت بنشینند!

چشم‌هایم را
در سپیدی‌ِ ابرها می‌کارم
تا رنگ‌های رنگین‌کمان
به پرتوهای سپیدِ حضورت بازگردند!

و سرخیِ عشقم را
در غروبی آتشین جا می‌گذارم
که سوغاتِ ستاره‌ها

به شب‌ زنده‌داری‌ات بکشانند!

عشق گاه
پاییزی‌ست میان فصل‌ها
پیچیده لابه‌لای شاخ و برگ درختی
به آشیانه‌ای خالی نشسته
در انتظارِ پرنده‌‌ای مهاجر!
پرنده‌ای که مرگ را
میانِ بال‌هایش پنهان کرده است
و نقطه‌ای شده
در دوردست.
نقطه‌ی پایانی
لابه‌لای دفترِ شعری به تنهایی نشسته

دور از تنِ سردِ درخت!

 

عکس از یک عاشقِ ناشناس!

یافتنِ بوسه‌ای، چنین زیبا

در بامدادی که از درد بیدار شدم

خود مُسکنی‌ست!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *