درد که کسی را نمی‌کشد، جاناتان فِرَنزِن

بخش‌هایی از کتاب را با هم می‌خوانیم:

 

٭وقتی توی اتاق‌تان می‌مانید و حرص می‌خورید یا پوزخند می‌زنید یا شانه بالا می‌اندازید، همان کاری که من سال‌ها می‌کردم، دنیا و مشکلاتش بی‌نهایت مخوف و سهمگین می‌شوند ولی وقتی بیرون می‌زنید و خودتان را در رابطه‌ای واقعی با آدم‌های واقعی، یا حتی حیواناتی واقعی، قرار می‌دهید، خطر بسیار جدیِ پیش رویتان این است که کارتان به عشق و عاشقی بکشد. و کسی چه می‌داند بعدش چه اتفاقی ممکن است برایتان بیفتد؟

٭البته سکوت وقتی حربه‌ی کارسازی است که کسی، جایی، انتظار شنیدن صدایت را داشته باشد…

٭جماعتی که دوست دارند کنترل امور دست‌شان باشد، ممکن است صمیمیت برایشان دشوار باشد. صمیمیت بی‌درو پیکر و دوسره است و اصلا بر اساس همان تعریفش  با کنترل ناسازگار. شما وقتی به دنبال کنترل امور هستید که ترسیده‌اید…

٭آدم‌هایی مثل ما که دست کشیدن از مهار می‌ترساندمان، گاهی تنها راهی که می‌توانیم خودمان را وادار به رها کردن و تغییر کنیم، رساندن خودمان تا مرز فلاکت و آستانه‌ی خودویرانگری است.

٭کم‌کم از درون به این درک رسیدم که وضعیت من نه یک بیماری بلکه کاملا طبیعی است. چطور می‌توانستم احساس غریبگی نکنم؟ من یک کتابخوان بودم. طبیعتم تمام این مدت منتظرم بوده و حالا داشت به من خوشامد می‌گفت. ناگهان متوجه شدم چقدر عطش این را دارم که دنیای خیالی‌ای بسازم و در آن ساکن شوم. این عطش از جنس همان تنهایی‌ای بود که داشت مرا از پا در می‌آورد. چرا فکر کرده بودم باید خودم را درمان کنم تا به دنیای واقعی جور در بیایم؟

من نیازی به درمان نداشتم، دنیا هم نیاز نداشت؛ تنها چیزی که به درمان نیاز داشت فهم من از جایگاهم در دنیا بود. بدون این فهم- بدون داشتن نوعی حس تعلق به دنیای واقعی- امکان کامیابی دردنیای خیالی میسر نبود.

٭افسردگی خود را در قامت واقع‌بینی در قبال تباهی دنیا به طور کامل و تباهی زندگی خودت به طور خاص نشان می‌دهد وای واقع‌بینی صرفا نقابی بر ذات افسردگی است. ذاتی که عبارت است از بیگانگی مفرط از بشریت. هر چه بیشتر متقاعد شده باشی به این تباهی دسترسی منحصربه‌فردی داری، بیشتر از تعامل با جهان هراس خواهی داشت و هر چه تعاملت با دنیا کمتر باشد، چهره‌ی انسان‌های دیگر، الکی خوش‌تر از آن به نظرت خواهد آمد که بتوان اصلا با آن‌ها تعاملی داشت.

٭دان دلیلو: نویسنده کسی است که راهبری می‌کند، دنباله‌رو نیست. فعل و انفعال در مغز نویسنده رخ می‌دهد، نه در بیش و کمی تعداد مخاطبان…

نوشتن نوعی آزادی شخصی است. ما را از هویت انبوه‌سازی که اطرافمان می‌بینیم می‌رهاند. آخر سر این‌که، نویسنده‌ها برای این نمی‌نویسند که قهرمانان قانون‌شکن نوعی فرهنگ زیرزمینی و ممنوعه باشند بلکه در اصل می‌نویسند تا خودشان جان سالم به در ببرند، هر کسی می‌نویسد تا خودش را نجات دهد.

٭اوکانر:باید اذعان کنم این واقعیت که ما نویسنده‌ها همیشه فقرا را در کنارمان خواهیم داشت برایمان منبع خردسندی است، چون معنی‌اش این است که نویسنده، اساسا، همیشه قادر خواهد بود کسی مثل خودش را بیابد. دغدغه‌ی فقری که او دارد دغدغه‌ی فقر بنیادی نوع بشر است.

٭اعتقادی که در این میانه پدیدار می‌شود و ما را متحد می‌کند آن نیست که رمان می‌تواند چیزی را تغییر دهد بلکه این است که رمان می‌تواند از چیزی محافظت کند. آنچه مورد محافظت قرار می‌گیرد دیگر به نویسنده بستگی دارد؛ ممکن است به اندازه‌ی “کودکی جالب من” شخصی باشد…

٭چیزی نجات‌بخش‌تر از داستان هست؟

٭مونرو بخوانید. مونرو بخوانید.

(آلیس مونرو)

٭بعد از چخوف هیچ نویسنده‌ای به اندازه‌ی مونرو برای بازنمایی تمام و کمال هیئت زندگی در تک‌تک داستان‌هایش نکوشیده و توفیق نداشته.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *