نمیدانم چرا بعضی از آدمها دلشان میخواهد تو را غمگین ببینند؟!
چرا فکر میکنند تو از بس بیغم و غصه هستی که وظیفه خودشان میدانند هر چند وقت یک بار که میبینیشان، نداشتنِ فلان و بهمان چیز را یادت بیندازند، آن هم چیزهایی که خودت نخواستیشان.
آنها نمیدانند که دنیا هیچ کس را بینصیب نمیگذارد.
دلم میسوزد که هنوز از پوستهی بیرونی و ظاهریِ زندگی جلوتر نرفتهاند. هنوز به درکِ عمیقِ زندگی که لحظه لحظهاش توأم با درد و رنج است، نرسیدهاند.
مگر میشود نفس بکشی و در آرزوی چیزی نباشی؟
مگر میشود یاد چیزی بیفتی و بیصدا اشک از چشمهات جاری نشود؟
مگر میشود هر چند وقت یک بار سراغ دفینهی آرزوهایت بروی و تا آنجا که توان داری فریاد نکشیده باشی؟
مگر میشود، بارها از درد و رنج به خواب پناه نبرده باشی و بعد از کابوسها نگریخته باشی؟
مگر میشود، ترس تو را فلج نکرده باشد و یأس و نامیدی بارها سر به نیستت نکرده باشند؟
مگر میشود بارها به ته خط نرسیده باشی و مرگ را شیرینترین واقعهی دنیا و امنترین پناهگاه ندیده باشی؟
مگر میشود بعضی شبها را تا صبح بیدار نمانده باشی و متکایِ خیس را بارها پشت و رو نکرده باشی؟
مگر میشود دلتنگ نشده باشی؟
فقط باید امیدوار بود دردهایمان ارزش به دوش کشیدن داشته باشند.
دنیا اندازهی تمام آدمهایش درد دارد، فقط قرار نیست دردهای ما کپیِ هم باشند. اینکه درد کسی از جنسِ دردِ تو نیست، دلیل بر بیدردیاش نیست.
البته که نحوهی برخورد با دردها و حتی جنسِ بعضی دردهایی که انتخاب میکنیم با توجه به راهی که میرویم، مهم است و ارتباط مستقیم با تفکر، جهانبینی و ارزشهای زندگی ما دارد.
حالا که درد جزء لاینفک زندگی است چقدر خوب است تلاش کنیم معنایی برای آنها بیابیم، تا بهتر و راحتتر درکشان کنیم، تا به صلحی نسبی با خود و دیگران برسیم.
حالا که درد جزء لاینفک زندگی است چقدر خوب است کیفیت دردهایمان را بالا ببریم، تا کیفیت زندگیمان بالاتر رفته باشد، تا لااقل تاثیری کوچک ولی مفید بر اطرافمان داشته باشیم.
و همه میدانیم خیلی وقتها این کیفیت حتی به چشم نمیآید، اما چه باک.
کسی که درد خودشناسی دارد و مدام خودش را به چالش میکشد قطعا زندگی با کیفیتتری را تجربه میکند.
و طبیعتا کسانی که دردی فراتر از زندگی شخصی خود و نزدیکانشان دارند مثلا دردِ محیط زیست، فرهنگ و… به مراتب دردهای بامعناتر و باارزشتری دارند. و الگوهای مناسبتری برایمان هستند.
زندگی مجموعهای از همهی سوگها و از دست دادنهاست، آن هم با کمی ادویهی خوشیهای زودگذر یا خوشیهایی که حتی اگر زودگذر نباشند، به غلظت و پررنگی دردها نیستند.
(لااقل الان اینطور فکر میکنم)
امکان ندارد، بدونِ دست رساندن به خودِ مالیخولاییات که تنها امید برای رهاییست، پلهای بالاتر رفته باشی.
خودی که هنوز شجاعت پا گذاشتن به مرزهای دیوانگی و جنون را ندارد.
خودی که تا خود شدن فرسنگها راه در پیش دارد.
و من
چه بیصبرانه دنبال این خود هستم!
عکس: از صفحهی شهلا شهابیان
آخرین دیدگاهها