*
نه نمیتوانی
جلوی آمدنم را بگیری
میتوانی
جادهها را
دستگیر کنی
دستِ درختها را
از پشت ببندی
و چشمبندِ پردهها را
بر پنجره محکم کنی
اما نمیتوانی
جلوی آمدنم را بگیری
میتوانی
تبر برداری
اما شکستنِ پنجره
ماه را نمیشکند.
*
از اندوهی
به اندوهی دیگر
در سفرم
زندگی جادهی مهآلودی است
که از شانهی کوهی بلند بالا میرود
و عاقبت
پرتگاهش را
در شعری خسته پیدا خواهد کرد.
*
عمیقترین زخم
نه در دل
که بر لبم کنده شد
…
وهر وقت حرف میزنم
انگار از حفرهای عمیق
اندوهی را بالا میکشم.
…
سخت است ادامه دادن
با پاهایی که تمام شدهاند
و سقوط از ارتفاعی
که پیش از زمین خوردن
تکهتکهات کند.
*
هیزم جمع کردهام
در دلم
نگاهت به من گفت
زمستان سختی
در پیش است.
*
او را که تحویل زندگی دادهم
هنوز جان داشت
نمیدانست
امیدش به زندگی
کِرمی است بر قلاب
که عاقبت روزی
آن را به دهان خواهد گرفت.
*
خیالبافیهای عاشقانه
از من گذشته
میدانم
آفتابی که نرویاند
ناگزیر میسوزاند.
*
…
بعدها
جای من
درختی خواهی دید
که در هیچ بهاری
شکوفه نخواهد داد.
*
…
میخواستم
فاصلهام را
با اشیا کم کنم
دستهایت را بردارم
غمهایم را شانه بزنم
به آرزوهایم گیرهای بزنم
آنها را
جمع کنم پشت سرم
میخواستم با تو
مرگ را به تاخیر بیندازم
زندگی جنایتی بود
که برای تو
مرتکب شدم.
*
دست در من نینداز
هیچ نخواهی یافت
پیش از تو
طوفانی از من گذشته است.
*
رهبر ارکستری هستم
که نوازندگانش از او
فرمان نمیبرند
سازی که آنقدر میزند
تا موسیقیاش تکهتکه شود.
*
به تماشای خود ایستادهای
به تماشای
گوری که میکَنی
و آرام آرام
در آن فرو میروی…
*
زندگی را
تکهتکه
در آتش انداختم
و راه افتادم
نمیتوانستم
به عقب برگردم
زمان بیمار بود…
*
در خاطراتم سنگر گرفتهای
روزهایم را به گلوله میبندی
دستهایت به خون آلودهاند
و نمیبینی
آنهایی که
بر خاک فرو میافتند
تکههایی از تواَند.
*
به هر طرف چنگ میاندازم
زخم برمیدارم
میلههای قفس را
از استخوانهای من ساختهاند.
*
هر پارهی مرا در گوشهای
رها کردهای
بادها بر خلاف ما میوزند
و من
به خودم برنمیگردم
دستهایت از پنجره تهی شدهاند
نمیتوانی نیمکتی را
به جنگل برگردانی
و با اولین باران
در انتظار شکوفههایش بنشینی.
*
هر بار
با دلهره میاندیشم
اگر این وقت شب راه بیفتم
به کدام فصل تو
خواهم رسید.
*
اندوه با من به خرید میآید
در پارک قدم میزند
و گاهی روی یک نیمکت انتظار مرا میکشد
اندوه
باران است
وقتی پاییز تکهتکه
بر زمین میریزد.
برف است
وقتی زمستان آرام و خسته
بر نیمکت مینشیند
اندوهم به من دروغ نمیگوید
در استخوانهایم خانه ساخته
از تنم عبور کرده
در رگهایم قدم میزند
و در گلویم به خواب میرود.
اندوهم به من وفادار است.
*
…
عبور میکنم
از تو
تاریکی
نور
تاریکی
عبور میکنم
تنها برای آنکه
رنجی را که کاشتهام
درو کنم.
*
آسمان ابرهایش را جمع میکند
خاک جنازههایش را
و آتش
خودش را
با درختان گرم کرده است.
من دستم را
در خود فرو میبرم
رنجهایم را
بیرون میآورم
اندوهم را میتکانم
به غباری که بر پنجره مینشیند
دست میکشم
غم غلیظتر میشود
نفسهایم را حبس میکنم
فرو میروم
در تاریکی
اینبار که بمیرم
به شکل پرنده برمیگردم.
*
تنم نقشهی جغرافیاست
تاریخ تکهتکهاش کرده
سرزمینی اشغالی
که دشمن هر روز
مرزهایش را
تنگتر میکند
و هر شب
جنگلهایش را
به آتش میکشد.
پوستم را
بر چروکهای تنم میکشم
لبخندم را
بر زخم دهانم.
دلم اما
گدالی است عمیق
که با خونم
پُر نمیشود.
*
از دست میروم
دم به دم
چون گرمای نیمروز زمستان.
*
پا را به زمین میدوزد خاک
مرا به آسمان میبرند
درختان
تو
از آسمان و زمین
گرفتی مرا
و برای هر سلولم
سلولی ساختی
بگذار خودم باشم
سرگردان آسمان و زمین
تا روزی
در خاطراتم دری بیابم
کسی که از خود
بیرون رفته را
هیچکس نخواهد یافت.
*
…
کاش میشد
تا آخرین روزِ زمین
در گوشهای پنهان ماند
آنگاه بیرون آمد
و پایان دنیا را
جشن گرفت.
*
اینهمه پرنده در من
زندانی
اینهمه جنگل در تو
سرگردان.
*
تا کجا میتوانم بروم؟
وقتی در سینهام
جای قلب خالیست
سرمایی کشنده
بر من میبارد
و سایهی تو
بلندتر از هر آفتابیست.
تا کجا میتوانم بروم؟
وقتی دنیایم
سلولی انفرادیست
و مقصدم
جوخهی اعدامی
که تو در آن مامور تیری.
تا کجا؟
وقتی آنقدر مردهام
که حتی مرگ نیز
حرف تازهای
برایم ندارد.
*
در من
خیابانهای زیادی گم شدهاند
مسافران بیشماری
به خواب رفتهاند
عشاق فراوانی
اندوهشان را تکانده
و شکستههاشان را
جمع کردهاند.
من
ایستگاهی بدون توقفم
جادهای بدون شانه
به یاد داشته باش
وقتی از من عبور میکنی
نشانیِ خوابهایت را
بر خاک بنویس
پیش از آنکه
فراموشی به سراغت بیاید
و در آغوشت
تارهایش را بتند.
*
گمان میکنی
باران
رد دستهایم را
از تنت خواهد شست.
نمیدانی
بر پوستت بذرهایی کاشتهام
که به وقت نور
سبز خواهند شد.
*
…
باید چمدانم را
از رفتن پر کنم
نمیخواهم بمانم
تا گذشته
فصل تکراری من باشد.
*
جنگ نابرابری است
از خود بیرون میروم
و این سرزمین اشغالی را
به تو میسپارم.
*
باید بیرون میزدم از خودم
شعلههایی زبانه میکشید
در من
راه گریزی نداشتم
شعر شدم
اکنون…
هر آنچه که میخوانید
از جهنم گذشته است.
*
آفتابی بیمار
دست میکشد بر سایهام
نوری پریده رنگ
میتابد بر ویرانیام
غباری گیج
مینشیند بر عریانیام.
تاریکم.
در من
رودخانهای میگریزد از دریا
پرنده پشت میکند به آسمان
جنگل بازمیگردد به خاک.
بازماندهای از
نسلی فریبخوردهام.
بیراهه رفتهام
دستی که برای
شکستنم آمده بود را
به مهر فشردهام
به من بگو
کدام شب را در دلت تکاندهای
که در چشم من
دیگر با هیچ صبحی
طلوع نخواهی کرد.
عکاس: ناشناس
آخرین دیدگاهها