خواب دم صبح

وقتی دم صبح از خواب می‌پری.

وقتی تلاش می‌کنی به کابوسی که دیده‌ای فکر نکنی. نگرانی‌ات را پشت تکه پاره‌های افکارت پنهان می‌کنی، پنهان می‌کنی. ولی هر بار پررنگ‌تر و دردناک‌تر بیرون می‌زند از حاشیه‌های آن؛ فکر می‌کنی کاش نزدیک بودند.

تا هر زمان که دلت تاب نمی‌آورد، ساعت دو نیمه شب هم که بود، ماشین را آتش می‌کردی، می‌رفتی دم در، چراغ‌ها را که خاموش می‌دیدی، سکوت شب را که می‌شنیدی، آرام برمی‌گشتی و می‌خزیدی زیر پتو تا خوابت ببرد. بعد هم دم صبح چای دم می‌کردی و آنقدر به آسمان آبی و برف‌های نشسته روی کوه‌ها زل می‌زدی که هوا روشن و روشن‌تر شود، بیدار شوند و زنگی بهشان بزنی.

الان اما باید آرام باشی تا هوا روشن شود و ساعت‌های اولیه صبح بگذرد که صدای زنگِ تو نگرانشان نکند.

می‌بینی؟

کاری از دستت برنمی‌آید تنها می‌توانی به خدا بسپاری‌شان.

 

عکاس: ناشناس

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *