دیروز حسهای مختلفی را تجربه کردم. از ابتداییترین آنها گرفته تا حسهایی چنان پیچیده که چون کلافی به هم گره خورده هستند و هرچقدر سر کلاف را پیدا میکنی و یکی یکی گرهها را باز میکنی، به خودت که میآیی، میبینی کلاف درهم پیچیدهتر شده و باید دوباره از جایی شروع کنی…
روزهایی که برنامهی روتین خودم را ندارم و وقت فراغت بیشتری دارم مخصوصا در تعطیلات، بیشتر از همیشه غرق گذشته میشوم. تا زمانیکه به دیگران و کارها مشغول هستم، خوب است اما امان از همان وقفههای زمانی که تنت خسته است و ذهنت چون کره اسبی بازیگوش در حال دویدن در دشتِ پر فراز و نشیبِ گذشته. یا باید شرایط را بپذیرم و کنار بیایم یا نپذیرم و با آن بجنگم. اغلب اوقات میپذیرم چرا که مقاومت انرژی وحشتناکی از من می گیرد، آن هم بیهیچ سرانجامی. اما خود همین کنار آمدن هم پروسهای دارد. گاهی میتوانم خط فکری آرامی در پیش میگیرم، حتی حقیقتی مُرده را تلطیف کنم، متناسب با شرایط به عنوان واقعیتی متفاوت به خورد ذهنم بدهم و گاهی نه. و دیروز از آن روزهایی بود که حالت دوم را تجربه میکردم. حالتی به شدت آزاردهنده. و تلختر از حقیقت! اما انگار باید تردید و دودلی که مدتی بود سراغم آمده بود، به سرانجام میرسید.
نهایتا باید تصمیمی گرفت. نباید اجازه داد، احساسی بر حقیقت سایه بیندازد. نباید اجازه داد، مسئلهای بیش از اندازهی لازم وقت و انرژیات را بگیرد. مسئلهای که مثل جسدی میماند متعفن که هرچقدر هم لباسش را عوض میکنی، ادکلنش میزنی، همان است که هست.
ذهن من توانایی وحشتناکی برای گول زدنم را دارد. برای اینکه درپوشی زیبا روی بعضی دیدهها و شنیدههایم بگذارد! مثل عاشقی که هر چقدر بیوفایی معشوق را میبیند، هرچقدر درد میکشد باز نمیتواند با آنچه پیش آمده کنار بیاید و تا سر حدِ مرگ همه چیز را توجیه میکند، فقط برای اینکه با آن حقیقت تلخ مواجه نشود.
برای کم کردن این خطای ذهنی تا حد ممکن خودم را از موقعیتهایی که باعث ایجاد چنین امری میشوند، دور نگه میدارم.
چشیدن طعم تلخ حقیقتی که عریانتر از همیشه بازخوانده شده بود، پردهها را از جلوی چشمهایم انداخت.
وقتی که در برابر موقعیتی که از نطفه مشکل داشته قرار میگیری، وقتی سالها باری به دوشت میگذارند که مستحقش نبودی و به ناگهان میخواهند چیزی را عوض کنند که ایمان داری امکانپذیر نیست، چرا که همه چیز تمام شده و امکان ندارد بتوانی آنچه را که زمانی به سختی از وجودت کندهای، برگردانی؛ بگذار گذشته، بیهیچ تغییری همان گذشته بماند. نیاز نیست قدمی برداری در آبی که از بس راکد مانده، گندیده. برای تلطیف، نه حتی بازسازی گذشته، نیاز به هیچ کاری نیست. زمانی که لازم بوده تصمیمی گرفته شود، حتی اگر سخت، حتی اگر از سر ناچاری، گرفته شده. نیاز نیست حال را به گذشته آلوده کنی. نیاز نیست گذشته را بزک کنی. بگذار آخرین اشتباه، تازه اگر اشتباهی هست، ندادن موقعیت جبران باشد تا بازگشت به منجلاب گذشته.
به قول دوست روانشناسی تنها میتوانی به خودت بگویی اشتباه کردند، آنها هم در شرایط روحی بدی بودند یا کلا مواجههشان در برابر این وقایع اینگونه است و به تجربههای تلخشان برمیگردد. شاید با خود آنها اینگونه رفتار کردهاند. امیدوارم لااقل درسی گرفته باشند، آنگونه که من هم درسهایی گرفتم.
در هر صورت هر چه بوده گذشته و جنازه نیاز به بزک کردن ندارد. تنها باید به عنوان بخشی از مسیر پذیرفتش، از آن آموخت و عبور کرد.
٭عکس: Gilmar Moreira
آخرین دیدگاهها