جزیره باش که…

و عشق
“استاکر”ی‌ست
که انسان را بر قایقی می‌نشاند
تا به رویاهایش برساند

او می‌داند
آنکه می‌رود
هرگز برنمی‌گردد
مگر در هیبت انسانی دیگر!

از ترسِ برگشتن
هرگز نرفته بودم!
و این چکیده‌ی دفتر زندگی‌ام بود
زمانی.

بیا
ترانه‌ی زندگی‌مان را
میان انبوهی از مسافران خسته

در ایستگاهی دوردست
بنوازیم با گیتار.
شاید کودکی رو برگرداند و
لبخندی بزند!

یاداوریِ دوست داشتنت
همچون به یاد آمدنِ اسمی نوک زبان
هر لحظه زیباست!

آن زمان
نگاتیوها می‌سوختند و

این روزها

با لمس اشتباهیِ دکمه‌ای از فولدرها

پاک می‌شویم!

چنانکه انگار هیچ سیبی
از دهانمان نیفتاده موقع فلش دوربین
و “آدم” عاشق سیب گفتنِ “حوا”

نشده است!

آرزوهایمان
سقوط کردند در سیاه‌چاله‌ای
که نام تو را یدک می‌کشند در سرم.
و هیچ کس نفهمید

که رویاهایمان را
شبانه به خاک سپردیم در مریخ و

ماه هم

مدفنی شد برای رویاهایمان!

جزیره باش
که تنهایی زیباترش کرده!

پاییز،
که از دست دادن رنگی‌تر!

کوه آتشفشان
که فوران مستحکم‌تر!

شهاب‌سنگ،
که سقوطش هم زیباست

جنگل،
که سوختنش هم روشنایی‌بخش

رود،
که در بسترِ مرگش هم جاری‌‌ست.

هر روز سگی ولگرد

از پرچین می‌گذرد و
زیر سایه‌ام دراز می‌کشد.

گنجشک‌ها،

لابه‌لای شاخه‌هایم عشق بازی می‌کنند.

دارکوب‌ها،

روی تنه‌ام لانه می‌سازند.
ریشه‌های در بادم اما

همین روزهاست

کار دستم بدهند.

 

عکاس: حمیدرضا امیری

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *