اولین بار است که راجع به روز تولدم مینویسم. فردا روز تولدم است. کاش میدانستم دقیقا چه زمانی به دنیا آمدهام. یادم هست که مامان از خاطرات روز تولدم گفته اما حتما برایم آنقدر مهم نبوده که در ذهنم بماند.
اما الان برای اولین بار به این فکر کردم چند ساعت تا زمان تولدم مانده؟ یک آن به لحظهای فکر کردم که برای اولین بار جهان را دیدهام. یک آن دلم روایتی را خواست که هرگز مشتاقش نبودهام، روایت لحظه تولدم، یک آن دلم خواست صدایی گرم و دلنشین از نسبت من با دنیا بگوید.
چیز زیادی از روز تولدم نمیدانم. فقط میدانم که دخترِ پسر عموی مامان که تازه چند سالیست فهمیدهام دخترعموی مامان نیست، موقع زایمان پیش مامان بوده و نافم را بریده.
زن متفاوت و خاصی که خاله صداش میکردیم. خاله خیاط ماهری بود آن زمان و جز خانمهای پیشرو فامیل. خانهای مرتب و به روز داشت و چند پسر پشت سر هم، بیهیچ دختری. و آنقدر حضور زنانهاش پررنگ بود که هرگز متوجه نمیشدم دختری در آن خانهی نقلی زندگی نمیکند.
آن هم برای من که در خانههایی که دختر نداشتند، یا دختربچهای کوچک داشتند ولی فضا آنقدر مردسالارانه بود که با وجود آنهمه بازی با پسربچههایشان باز آن فضا چیزی کم داشت و سرد بود؛ احساس کلافگی میکردم.
گویی نه خبری از خنده بود و نه به قول سهراب سپهری سر سوزن ذوقی!
این را هم بگویم، این بخش از نوشتههایم به مسائلِ فمنیستی مرتبط نیست، صرفا حس و حالم را نسبت به مسئلهای خاص نوشتهام.
جالب است که سالهای اخیر از محیطهایی که تظاهر به لطافت زنانه میکنند، به شدت گریزانم!
چرا که معتقدم زیباییای اصیل است و به دل مینشیند، که واقعی باشد، حتی نقص داشته باشد. چرا که با روشن کردن هزاران چراغ نه تنها روز نمیشود، بلکه زیبایی، سکون و سکوت شب را هم از دست میدهیم.
در کل تاریخ تولدم که بیستم است را همیشه دوست داشتم. زمانی خانوادهام خیلی خوشحال بودند که برای مدرسه زودتر ثبتنام شدم. اما تنها دستاورد کوچکتر بودن میان بچهها، طبقهی اول نشستن بود که البته آن زمان دستاورد کمی هم نبود!
اما هر چه بزرگتر شدم، این کوچکتر بودن را چندان دوست نداشتم. گاهی اختلاف سنی شش ماه برای بزرگسالان تفاوت چندانی ایجاد نمیکند، اما برای کودکی دبستانی قطعا نه تنها بیتاثیر نیست که خیلی هم تاثیرگذار است.
اما امان از این شهریور بودنش که آرزوی گرفتن جشن تولد بین دوستانم را همیشه میگرفت از من. آن زمان هم مثل الان نبود که هر بچهای چند بار تولد بگیرد، آن هم در زمانهای مختلف!
اما از امتیازهای این تاریخ این است که تولد برادر کوچکترم درست روز قبل از تولد من است، یعنی امروز. حس عجیبیست این اتفاق و فکر کنم تا حدودی نادر. از مقایسههای بچگانه گرفته تا حس و حال این روزها… اما گویی این تاریخ تولد من را بیشتر به او نزدیک میکند و برای همین بیشتر دوستش دارم.
عجیب است حسهای متفاوت ما در سالیان مختلف در روز تولدمان!
گاهی یادم میرفت روز تولدم را، گاهی کلی منتظر بودم و آن روز اتفاق خاصی نمیافتاد، گاهی…
اما این روزها اتفاقها درونیاند بیشتر. متوجه تغییراتم هستم و میدانم هر سال، هر ماه، هر هفته، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه و ثانیه که بگذرد شهلایی دیگر متولد میشود.
دنیا تمام چیزهایی را که یکی یکی به ما داده را با سرعت بیشتری پس میگیرد، تغییرها ملموستر میشوند از تغییرات جسمی گرفته تا روحی و ذهنی. و به نظرم آلزایمر وحشتناکترین اتفاق ممکن برای یک انسان است.
گویی تمام داراییمان همین لحظهی اکنون است و هر آنچه تجربه میکنیم و جهانبینیای که به مرور زمان خواهیم داشت. در کنار سختیهای زندگی کردن، حسهای خوبش را به خاطر بسپاریم.
کی فکرش را میکرد این راهها را بیایم در طول این سالها؟!
کی فکرش را میکرد واقعا؟
دلم میخواست روز تولدم سرحالتر باشم، اما زندگی است دیگر.
پیر شدهام
شبیه تسبیحی که مدام دانههایش را
شمردهاند
بیآنکه ذکری گفته باشند.
به زندگی قسم
هیچ قساوتی فجیعتر از زمان
روح آدمی را تباه نکرد.
زندگی
پدربزرگم بود
که شب تحویل سال مُرد
و نشان داد
زمان
هیچ اهمیتی به احساسات ما نمیدهد.
((حسین رحمتیزاده))
آخرین دیدگاهها